: انسان همیشه در تلاطم درونی است. تضاد بین خیر و شر که هر دو نیروی نهفته بالقوه است و گاه آدمی را به تباهی می کشاند و گاه روح را...
29 آذر 1395
انسان همیشه در تلاطم درونی است. تضاد بین خیر و شر که هر دو نیروی نهفته بالقوه است و گاه آدمی را به تباهی می کشاند و گاه روح را صیقل داده و طرحی نو در می اندازد. اما در دنیای امروز ورای این هیجانات درونی، عوامل دیگری نيز نقش آفرین شده و همچون کاتالیزوری توازن قوای بشر را برهم زده است و انسان امروزی را گاه به سرعت عصیان زده می کند. وجود فشارها و استرسهای رو به ازدیاد و حس تحمیق انسانها توسط اقلیت منفعت طلب همچون اهرمی قوی آستانه تحریک پذیری روان نسل نوین را جابجا کرده و تنها یک تلنگر کافیست. فینچر این بار با انتخاب داستان چاک پولانک، روایت دیگری از ناهنجاری های اجتماعی دارد که برخلاف فیلم "هفت"، بازه بزرگتری از انسانها را در بر میگیرد. این بازه به وسعت نسل جوان نه تنها جامعه آمریکا، بلکه تقریبآ کلیه جوامع; اعم از کشورهای مرفه یا فقیر و پیشرفته یا عقب مانده است. در فایت کلاب شروع خشونت و بسط آن از شخصی به شخص دیگر نیست بلکه کل مبارزه در کالبد یک نفر است که اتفاقآ فینچر خیلی قصد ندارد او را با اسم مشخصی نام ببرد چون او یک نفر نیست بلکه نماینده یک نسل است. فینچر مطابق عرف اکثر ژانرهای روانشناختی، فیلم را از نیمه داستان شروع می کند و وقتی به نیمه فیلم رسید شروع داستان را شرح داده و پرده از ناگفته های فیلم برمی دارد. او در میانه فیلم نه تنها فایت کلاب را شرح می دهد بلکه بیننده را بیش از پیش با شدت این موضوع در زمان حاضر آشنا می کند.
به این دیالوگها توجه کنید: _ ما بچه های نسل وسط تاریخ هستیم. _ هیچ هدف و مقصدی نداریم. _ هیچ جنگ بزرگی نداریم. _ رکود شدید هم نداریم. _ جنگ بزرگ ما یک جنگ روحی است. _ رکود شدید، در زندگی خود ماست. _ همه ما بزرگ شده تلویزیون هستیم.
فایت کلاب(باشگاه مشت زنی) نمادی از جنگ درونی انسانهاست که همیشه وجود داشته است. در یک طرف این جنگ، انسان به مفهوم عام و در طرف دیگر نیروی عصیانگر درونی انسان قرار دارد. اما پرداختن به این جنگ در زمان حاضر گیرایی خاص خودش را دارد چون نمود عینی پیدا کرده است. شاید پيش از اين اگر کسی با این مشخصه و با این شدت خوددرگیری، در جامعه ديده می شد او را دیوانه و روان پریش خطاب می کردند ولی امروز دیگر چه کسی است که دچار خوددرگیری نباشد؟ شاید در این امر شدت و ضعف وجود داشته باشد، اما هست! و مسلما بسیار شدیدتر از زمانهای دور. نورتون در فیلم، روایت از درون خود ما می کند و به همین جهت بیننده از همان ابتدا با نورتون ارتباط برقرار می کند. گونه روایتی داستان به جهت جلب توجه بیننده و قرار گرفتن هرچه بیشتر او در متن داستان است.
اگر تیزبین باشید در ابتدای فیلم، در چند صحنه تصویر تایلر به صورت بسیار کوتاه (2 فریم از 24 فریم در ثانیه) و پرشی نمایان می شود، همچون صحنه ملاقات نورتون با دکتر (در راهرو) و هنگام حضور وی در انجمن سرطانی ها برای اولین بار (قبل از در آغوش کشیدن باب) و همچنین در حال تماشای مارلا در حالی که او را ته كوچه می دید _که البته فینچر با زیرکی بیننده را با این تکنیک در سکانس معرفی شخصیت نابهنجار تایلر توسط نورتون، آشنا می کند_. این همان شروع درون بیداری و آغاز عصیانگری است و وقتی قرار است نورتون با شیطان همزاد درونی خود پس از سالها پیوند بندد و با او نشست و برخاست ویژه داشته باشد در گیری آغاز میشود چرا که نیروی عصایانگر درونی همیشه در تضاد (و نه تفاهم) با نفس آدمی است و ظاهرآ همیشه نیاز به سرکوب آن است و البته این شاه کلید خلقت در بقای آدمی است. بعضی از دیالوگ ها در عین سمبلیک بودن حامل بار اصلی و راهنمای ایده مفهومی فیلم است، تایلر: "میخوام تا جایی که میتونی منو محکم بزنی" شاید در وهله اول، شروع آشنایی با چنین درخواستی در تضاد باشد اما با ظرافت تمام و بسیار غیرمنتظره شروع درگیری درونی را به بيننده اعلام می کند. در تمثیلی دیگر روند فیلم به گونه ای است که نورتون باید به خانه تایلر برود و این تمثیلی از فرورفتن به اعماق درون است.
اما دستمایه فایت کلاب(باشگاه مشت زنی) چیست؟ به نظر می رسد همان دیالوگ ذکر شده در معرفی احوالات نسل حاضر در سطرهای گذشته (ما نسل وسط تاریخ هستیم) است. با بوجود آمدن پیچیدگی های جوامع بشری در این زمان و استثمار اذهان انسانها، توسط رسانه ها (در همه جوامع)، نوع بشر به نوعی رسوب کرده و در لاک خود فرو رفته است. فینچر در فیلم "هفت" نیز این رسوب را به تصویر کشانده و البته در آنجا انسانها را گناهکاران منسوخ دانسته که توسط خودشان و یا دولتهای دست نشانده خودشان و یا امپراتوری های ثروتمند برخواسته از خودشان، مسخ شده اند. اما این تلنگرهاست که انسانها، مشخصآ نسل جوان را، به مبارزه درونی و عصیان زدگی میخواند.
فیلم و بخصوص موسیقی انتهایی فیلم بی اختیار بیننده را به یاد آلبوم جاودانه "دیوار" (the WALL) اثر پینک فلوید می اندازد که در دهه های گذشته به نوعی پرچمدار سبک آنارشیسم بوده است. وجود صحنه های خرابکاری و بعضآ چندش آور (چه تصویری چه کلامی) هم برگرفته از همان ایده آنارشیستی مطرح در "دیوار" است و همچنین نوع نگرش به مساله جنسیتی و وجود تفکر ضد س.ک.س.به نظر می رسد روایت فیلم و جریان سیال روحی راوی (نورتون) را می توان به سه دوره تقسیم كرد، به ترتیب به سه نفس مطرح در تعالیم ما: عصیان (نفس اماره) ندای وجدان (نفس لوامه) آرامش (نفس مطمئنه)
عصیان: در آغاز فیلم پس از یک دوره رخوت و رسوب به یکباره و با یک تلنگر عصیان پدیدار شده و نورتون را برده بی چون و چرای نیروی عصیانگر درونی خویش می سازد و به نوعی او را به کام خود می کشد و جالب اینکه این تلنگر با پیدایش جنس مخالف برای نورتون (مارلا) و به نوعی پیاده روی وی بر روی اعصاب نورتون قرابت زمانی دارد و به بیننده اینگونه تلقین می شود که قوی ترین محرک عصبی برای نسل جوان در کنار تمام فشارها و استرسها (نمونه آن بی خوابی بيمارگونه نورتون) و سوق دادن این نسل به سمت تفکر آنارشیستی و رهایی از هرگونه قید و بند، همان نیروی جاذبه ج.نسی است. تحلیل نوع روابط ج.نسی در این فیلم مقوله ای پیچیده است که در ادامه تا حدی به آن و نقش شخصیت خاص مارلا سینگر با بازی "هلنا بونام کارتر" خواهم پرداخت.
ندای وجدان: در دوره میانی فیلم به یکباره نورتون علیه "من عصیانگر" خودش به پا می خیزد و دیگر پیروی بی چون و چرا از تایلر را برنمی تابد و به نوعی درصدد تخریب وی و ضدیت با اعمال برخواسته از افکار وی برمی آید و در ادامه است که فینچر در چند سکانس خاص با چند جمله بیننده را کاملآ هشیار می سازد که تایلر معروف و قدرتمند کسی نیست جز اهریمن درون نورتون، و در واقع در فایت کلاب شاهد جنگ نورتون علیه نورتون بوده ایم. در بعضی از سکانس ها مثلآ در سکانس سوزاندن دست نورتون، برای بیننده نوعی پارادوکس ایجاد می گردد و برای لحظاتی از شنیدن جملات تایلر شاید به نوعی احساس رضایت کند. جملاتی از قبیل: "باباهای ما مدلی بودند از خدا" و "گوش کن، تو باید این احتمال رو در نظر بگیری که خدا تو رو دوست نداره" و "گور پدر لعنت شدگی، گور پدر رستگاری" و "ما بچه های ناخواسته خدا هستیم؟ خب باشیم" و اینکه "وقتی همه چیز رو از دست می دیم، اونوقته که آزادیم تا هرکاری رو که می خواهیم انجام بدیم". اما بیننده به زودی در می یابد که او (بیننده) و نورتون کمی شتاب به خرج داده اند و خواست تایلر الزامآ نویدبخش آرامش نیست و "آزاد بودن برای انجام هرکاری" فقط ظاهری آراسته دارد اما می تواند به معنای واقعی خشونت آفرین باشد.
آرامش: و در انتها پس از اینکه نورتون همانگونه که با انتخاب و از روی آگاهی قدم به درون خویش مي گذارد و برای مدتی پایه گذار نبرد درونی خویش (باشگاه مبارزه) مي گردد مجددآ و اين بار از روی آگاهی تجربه شده، هیولای درون خود (تایلر) را مي کشد و به آرامش مي رسد همانگونه که با اطمینان به مارلا مي گويد: "به من اعتماد کن، همه چیز درست میشه" و در حالی که دست او را گرفته است به او مي گويد "تو توی یکی از عجیب ترین لحظه های زندگیم با من آشنا شدی". لحظه عجیب؟ اما چرا برای نورتون وقوع چنین لحظه ای بیشتر عجیب است تا خوب؟ چون نورتون در کمال تعجب درمي یابد که برخلاف حس غریبش، به هیچ وجه عصیان چاره رهایی از فشارهای درونی و برونی نیست. در سکانس پایانی، فینچر خیال بیننده را راحت می سازد و به او نوید می دهد که راوی مطمئنآ به اشتباه خود پی برده است و در ادامه زندگی راه را درست خواهد پیمود. او همچنین در لفافه به بیننده القا می کند که حتی اگر شروع تمام این ماجرا برای نورتون با تلنگر برقراری ارتباط با مارلا بوده است و نورتون به جای برقراری صحیح ارتباط با مارلا و درخواست معقول از او که می توانست برایش آرامش را به همراه داشته باشد به هیولای درون خود فرو رفت، ولی دیگر همچین اشتباهی را مرتکب نخواهد شد و به دنبال اصلاح رابطه خواهد بود. و به نوعی فینچر پیروی از تفکر آنارشیستی را به هر دلیل و با هر محرک، تقبیح نموده و چاره را در آزمایش راههای دیگر میداند که البته این صرفآ می تواند بیان نظر شخصی او باشد!
ذکر چند نکته ضروری می نماید. در میانه گفتار قرار شد شخصیت مارلا و نقش او در تحول روحی نورتون واکاوی شود. شاید به نظر برسد که در کنار داستان اصلی حادثه پیدا شدن مارلا سینگر تنها پرکننده قسمتی از فضای فیلم است بخصوص آنکه در این سالها تجربه کردیم که اکثر کارگردانان خود را در قبال "تهیه کننده" و "گیشه" موظف می دانند و برای جذب مخاطبان از صحنه های ارتباط بین دو جنس مخالف آنهم بعضا از نوع عریان استفاده می کنند. اگرچه فایت کلاب نیز در صحنه آرایی از این قاعده مستثنی نیست ولی بیننده حتی در صحنه های برقراری ارتباط بین دو جنس نیز به هیچ وجه به ذهن خود استراحت نداده و به دنبال چیدن قطعات پازل فیلم برای درک مفاهیم می گردد. مارلا، این موجود برهم زننده آرامش نوپای نورتون، (در انجمن سرطانی ها) خود شخصیت متزلزل، اما نه عصیان زده دارد و تا انتهای فیلم به نوعی تداعی می شود که خود مارلا قبلآ این مراحل عصیان زدگی را گذرانده است (و البته با نتیجه گیری متفاوت) و دیگر نیازی به همراه شدن با شخصی مثل نورتون در صحنه های هیجان انگیزش ندارد و به دنبال آرامش است.
کما اینکه "تایلر درون نورتون" نیز معتقد است که مارلا خیلی بیشتر از نورتون به آخر خط نزدیک است. اما این برهم زننده آرامش نورتون تا انتها سایه وار به دنبال نورتون می آید و مشخص می شود نورتون در خلسه ایجادشده بیش از پیش به مارلا نزدیک شده و با او رابطه برقرار کرده است. اما کجا؟ در خانه تایلر؟ مگر نه اینکه خانه تایلر درون خود نورتون است؟ پس نورتون تنها در اندیشه خود به مارلا نزدیک شده است ولی در اصل او را (به تعبیر نویسنده داستان به اشتباه) از خود رانده است و این همان مکتب ضد س.ک.س "دیوار" است که نشان از سرکوبی امیال در عین خواستن است. (این تعبیر به گونه ای همان لغت زنای ذهن است که در جامعه ما مطرح شده است چنانکه در فیلم نیز این لحظات در فضایی تار و به گونه ای خیال پردازانه به تصویر کشیده شده است).
نکته دیگر وجود افراد دیگر و در واقع همان گروه خرابکار تایلر است. آنها نیز وجود خارجی ندارند و تنها چالشهای ایجاد شده حواشی همان خوددرگیری هستند و در واقع کپی های ایجاد شده از تایلر می باشند که فینچر به خوبی نحوه کپی گیری آنها از تایلر را به نمایش گذاشته است. پرداختن به عقده های درونی نسل حاضر نیز در نوع خود جالب و تعمق برانگیز است، اینکه در دیالوگهای رد و بدل شده بین نورتون و تایلر میل زدن فرد خاصی مثل لینکلن یا گاندی و... مطرح می شود نشان از این مسئله دارد.
فضای فیلم همانند فیلم "هفت" قرار نیست روشن باشد و نشان از تاریکی ژرفای انسان عصر حاضر دارد. خون و کثیفی و چربی انسانی و صحنه های چندش آور. مگر دنیای امروز ما پاک تر از اینهاست؟ فیلم باید سیاهی و آلودگی دنیای ما را به خوبی به ما انتقال دهد. به هر حال فينچر با تکیه بر هوش و ذکاوت خود در چیدمان کاراکترها و پردازش فضاهای داستان برگ زرین دیگری از کارنامه خود را گشود و داستان تلخ ولی ذهن نواز چاک پولانک را نیز به همگان معرفی نمود. بازی مطرح برد پیت و ادوارد نورتون و بازی گیرای هلنا بونام کارتر نیز پردازشگر صحنه های زیبای فیلم بود.
مثل فیلم "هفت" نورپردازی و فیلمبرداری نیز در سطح بسیار خوبی ارائه گشت تا بیننده را در طول مدت فیلم به داخل صحنه های فیلم بکشاند. نکته دیگر اینکه نیازی نیست حتمآ این فیلم را مستقیمآ یک فیلم سیاسی دانست، چون مستقیمآ نیست! بعضی ها چون وجه تشابهی بین اینگونه فیلمها و سیاست وجود دارد و آن خصیصه مرموز بودن آن است، آن را مستقيما سیاسی می دانند حال آنکه فیلمهایی از این دست با بیان تزاید ناهنجاری در دنیای کنونی که البته حاصل سیاستهای پنهان است به نوعی طعنه به سیاستهای منفعت طلبانه و ایضآ تخریب کننده افکار می زند. به هرحال فایت کلاب هیچ ربطی به طالبان، القاعده و پروژه سپر دفاع موشکی و ... ندارد ولی به کوکاکولا و مالبرو و لاکهید و جنرال موتورز و مک دونالد و آدیداس و نایک و دکوراسیون داخلی منزل و... مربوط می شود!
به نظر می رسد تنها نکته منفی فیلم (به غیر از ضعف تکنیکهای سطح بالا که در حد فهم متخصصین امر است) "برخورد کلیشه گونه رستاخیزی" فینچر در انتهای فیلم است و علاقه شدید او به پایانی مشابه رستاخیز برای کاراکترها و دنیای خلق شده توسط وی کمی تکراری و تابو گشته است.
و اما کلام آخر: من هم مثل نورتون می خوام... رو بزنم! دست خودم نیست! شما چطور؟...
«راوی» (نورتن)، جوانی پریشان حال پی می برد که به کمک مشت بازی با دست های برهنه، بیش از هر زمان دیگری احساس زنده بودن می کند. او و «تایلر دردن» (پیت) که به دوستانی صمیمی تبدیل شده اند، هفته ای یک بار با هم ملاقات می کنند تا با هم مشت بازی کنند. در حالی که افراد دیگری هم به باشگاه شان می پیوندند، محفل شان به رغم آن که رازی است بین شرکت کننده هایش، شهرت و محبوبیت یک باشگاه زیرزمینی را پیدا می کند.