رحیم حنیفه پور : هزار توی پن، یک فیلم عمیق در مورد داستان یک دختر جوان است که در تلاش برای فرار از ظلم و ستم فاشیسم (دیکتاتوری) اسپانیایی است. در این فیلم شاهد...
14 آذر 1395
هزار توی پن، یک فیلم عمیق در مورد داستان یک دختر جوان است که در تلاش برای فرار از ظلم و ستم فاشیسم (دیکتاتوری) اسپانیایی است. در این فیلم شاهد پیش رفتن دو داستان مختلف به طور موازی هستیم، وجود نمادهای رمز آلود و کهن، نشاندهنده داستان دیگر این فیلم است. آزمایش های مختلف شخصیت اول (اوفلیا Ofelia) در موقعیت های فانتزی و همچنین تشریفات مذهبی خاص در این فیلم به چشم می خورد. ما به نمادهای کهن و سحرآمیز که در فیلم پیداست نگاهی خواهیم انداخت و رابطه آنها با خواسته های اوفلیا را بررسی میکنیم. فیلمی فانتزی به زبان اسپانیایی به نویسندگی و کارگردانی گیلرمو دل تورو، کارگردان فیلم ستون فقرات شیطان (Devil’s Backbone) ، پسر جهنمی (Hellboy) و تیغ دو (Blade II) است. داستان جذاب فیلم، پس زمینه سرشار اساطیری و دنیای خیالی عجیب و غریب، باعث انتخاب این فیلم، به عنوان بهترین فیلم سال ۲۰۰۶ از طرف منتقدان شد. مانند اکثر داستان های خیالی از جن و پری ، فیلم مذکور یک داستان رمزی است که می توان آن را به گونه های مختلف به طور همزمان و در بسیاری سطوح تفسیر و بررسی کرد. تعابیر مختلفی را در موضوعات روانشناسی و جامعه شناسی و سیاسی در مورد هزارتوی فان می توان تحقیق کرد، اما تقریبا هیچ کدام مربوط به نماد رمز آلود نیستند. در این حال حیرت زده خواهید شد اگر بدانید که خود گیلرمو فیلمش را یک تمثیل بیان می کند و منابع سری و رمزآمیز بسیاری به این روش اشاره کرده اند (روش بکار بردن تمثیل برای انتقال مفاهیم سری). بنابراین ما نگاهی به نمادهای مخفیانه و کهن این فیلم می اندازیم و خواهیم دید چگونه آنها وارد داستان غنی این فیلم میشوند. قطعا یکی از دلایلی که این فیلم بینندگانش را متاثر میکند حضور اسطوره های کهن است که عمیقا بیننده را درگیر می کند.
فیلم از اردوگاه نظامی فاشیستی در اسپانیا شروع می شود. اوفلیا یک دختر جوان است که دارای روحیه ماجراجویانه ای است، او همیشه خودش را درگیر کتاب و قصه های پریان و جنیان می کند، اوفلیا و مادر حامله اش به نزد ناپدری جدیدش که یک کاپیتان بی رحم ارتش اسپانیاست، به اردوگاه می روند. به محض رسیدنشان، اوفلیا یک هزارتو (ماز Maze`) را پیدا میکند و فانی (faun) که او را « پرنسس دنیای پایین» می خواند. فان با او پیمان می بندد که اگر برایش سه کار را انجام دهد، اوفلیا را دوباره به دنیای پایین برگرداند و او بتواند پدر اصلی خودش (که شاه عالم پایین است) را ببیند. داستان دائما از دنیای واقعی و خشن به دنیای خیالی و نگران کننده تغییر داده می شود، در واقع دو داستان در این فیلم به طور موازی پیش می روند. فان (به انگلیسی Pan) یک چهارپایی شاخدار است که اوفلیا را در سراسر کارهایش راهنمایی می کند و همچنین به او راه رخت بستن از پوچی های دنیا و بازگشت به شکوه معنوی را نشان می دهد، حرکت به سوی جایی که آن را عالم پایین می نامد.
وجود نماد چشم برای دیدن
در شروع فیلم ، قبل از رسیدن اوفلیا و مادرش به اردوگاه، او به طور غیرارادی به سوی مقبره اسرار آمیز و کهن که به شکل یک فان (Pan) با یک چشم آسیب دیده است، هدایت می شود. سپس اوفلیا چشم آسیب دیده را پیدا میکند و آن را در جای چشم در آمده مجسمه مقبره قرار می دهد. در این هنگام یک پری به شکل حشره ظاهر می شود، خواسته های جادویی اوفلیا از این زمان شروع می شود. در این سکانس فیلم با تماشاگر حرف میزند. خواسته های اوفلیا در طبیعت مخفی شده اند، همانطور که برای خیلی از افراد جهان ماورا قابل دیدن نیست (البته در این فیلم منظور از جهان ماورا، بیشتر جهان شیاطین است!) اوفلیا در اینجا تحت یک آزمایش قرار میگیرد. نکته مهم در مورد چشم این است که بیشترین اهمیت را در نمادهای سری داراست و می تواند به مصر باستان برگردد! افسانه ای که می گوید چشم کور شده هورس (خدای مصر باستان، نماد تک چشم یا چشم دجال از همین خدای مصر گرفته شده است) توسط توث شفا پیدا کرد. (در واقع در این قسمت شاهد بازسازی این افسانه در این فیلم هستیم!) هنگامی که چشم راست با اطلاعات حقیقی سر و کار دارد (قسمت منطقی درک و شعور)، چشم چپ هورس چیزهای ماورایی و عرفانی را درک می کند. (این همان معنی سمبولیک چشم راست و چپ است) وقتی که اوفلیا چشم گمشده مجسمه مقبره را در جایش قرار میدهد، دارای توانایی ویژه ای می شود و آن توانایی دیدن جهان دیده نشدنی (Invisible world) است. اوفلیا خیلی سریع متوجه می شود که بزرگسالان اطراف او چیزهایی که او می بیند را نمی بینند. و آنها اوفلیا را تحت فشار قرار می دهند که از خیالبافی دست بر دارد.
پدرخوانده
زمانی که وارد اردوگاه جنگی می شوند، اوفلیا با پدرخوانده جدیدش ملاقات می کند، کاپیتان یک مرد ظالم و خشن است. این مرد نمایشی از یک فاشیست اسپانیایی است و در سطح فلسفی، نمادی از اطاعت بی چون و چرا از افراد است . این پدیده به نام «مجموعه کرانوس» (Cronus Complex) معروف است. (توضیح اینکه کرانوس یکی از اسطوره های یونان باستان است ، اون نماینده زمان و مرگ بوده است، همچنین او فرزند خودش را می خورده است!) کرانوس همچنین با نام پدر زمان نیز شناخته می شود. در این فیلم نیز کاپیتان ویدال مرتبا به ساعت نگاه می کند و از ساعتش مراقبت می کند. (کاپبتان ویدال استعاره از کرانوس است چه به خاطر فاشیست بودن و چه به خاطر اهمیت دادنش به زمان)
اوفلیا از زندگی جدیدش متنفر است، پری کوچکی که حالا همراهش است او را به سمت یک مارپیچ راهنمایی میکند (مارپیچها یا هزارتو ها، جای بسیار مناسبی برای آشنایی و ظاهر شدن اسطوره ها است، امروزه بقایای خیلی از این هزارتو ها در آمریکا، هند، مصر، ایران و... کشف شده است) که فان درون هزارتو در تاریکی منتظر است. در افسانه های کهن فان موجودی نیمه انسان و نیمه بز است و یکی از خدایان یونان باستان تا حدی مانند او، دارای بدن و همچنین شاخ بز است. فان یک تمثیل از انرژی طبیعت است و بدون شک همان خدای بارور کننده (همانند اوزیریس پدر هورس در خدایان مصر) و نمادی از قدرت بارور کنندگی خورشید است. فان تبدیل به یک راهنمای فرابعدی برای اوفلیا می شود، یاریگر او در تمام مشکلات و پیچیدگی هایی که به آنها دچار است. فان ظاهری ترسناک دارد و این خود سبب می شود که بیننده در ابتدا فکر کند که او یک موجود منفی است، او در واقع تنها به زندگی اوفلیا آمده است تا به او بفهماند که چگونه برتر شود و دارای پتانسیل بیشتری باشد. در واقع در اینجا فیلم اینطور القا می کند که موجودات حتی با ظاهر زشت و ترسناک ممکن است مهربان باشند برعکس پدرخوانده اوفلیا که ظاهری وحشتناک ندارد ولی ظالم است. در بسیاری از تمدن های کهن دیده شده است که هزارتوها سمبلی از درگیر شدن و فریب خوردن از جهان مادی است که روح بشری را که به دنبال حقیقت است سرگردان و گمراه می کند. هزارتوی فان اساسا یک تمثیل از دنیا است که اوفلیا باید از آن دوری کند تا بتواند از بن بست ها خارج شده و پدر واقعی خودش را ببیند. همانطور که اشاره کردم فان در ازای راهنمایی و بازگرداندن اوفلیا به جایی که به آن تعلق دارد و در واقع بازگرداندن اوفلیا به نزد پدرش از او انجام سه کار را می خواهد.
ماموریت اول: پیدا کردن روحانیت زنانه
فان به افلیا ماموریت می دهد با قرار دادن سه سنگ جادویی در دهان یک وزغ غول پیکر که در ریشه درختی لانه کرده است کلیدی را از دل آن بیرون بیاورد. درختی که شبیه رحم زن است. او به دل این درخت (رحم) رفته و این وزغ (بیماری) را از بین میبرد. در دنیای واقعی اوفلیا در کتابی که فان به او داده است، طرح یک رحم که در آخر تبدیل به خون می شود را می بیند، این پیشگویی خبر از حال بد مادر اوفلیا در آینده می دهد. فان به او یک مهرگیاه می دهد تا بدین وسیله درد و رنج و بیماری مادرش تسکین یابد که در نهایت ویدال آن را هم می سوزاند. چه زیبا این صحنه ها با هم درآمیخته می شوند تا نشان دهد دختری به فکر مادر حامله و بیمارش است و برای تسکین درد او دست به هر کاری میزند ولی پدر خودخواه و فاشیست این را هم از زن بیمار می گیرد.
ماموریت دوم: مرد رنگ پریده
با انجام موفقیت آمیز ماموریت اول، فان به او ماموریت دوم را که گرفتن یک خنجر از یک مرد رنگ پریده (The paleman) است، می دهد، نکته مهم این است که اوفلیا نباید در این ماموریت چیزی بخورد. مرد رنگ پریده موجودی است با عضلات شل و پوستی کشیده شده که بر سر میز مهمانی نشسته است. اوفلیا به اطرافش نگاه می کند، تپه ای از کفش ها و نقاشیهایی از مرد رنگ پریده در حال خوردن کودکان را می بیند. که باز هم این سکانس یادآور کورانوس است. مرد رنگ پریده تصویر و نمایش مخوفی از قدرت های ظالم جهان اوفلیاست. در واقع همان کاپیتان ویدال، یک اسپانیایی فاشیست و یک کاتولیگ. علاوه بر این می توان شباهتی بین این سکانس و سکانسی که کاپیتان ویدال در حال خوردن ناهار با مهمانانش و به طور مثال با یک کشیش کاتولوگ است دید. این دو به طور همزمان نمایش داده می شوند که کسی جرات سوال کردن از انگیزه کاپیتان ظالم را نداشته باشد. به هر صورت اوفلیا خنجر را به چنگ می آورد، اما در راه بازگشت، نمی تواند جلوی هوس خودش را بگیرد و یک میوه را می خورد. این صحنه نمادی از ثروت انبار شده کرانوس صفتان است (مانند کاپیتان ویدال پدر خوانده اوفلیا ) در این هنگام ناگهان مرد رنگ پریده بیدار می شود. اول چشم هایش را در دستش می گذارد و به سرعت اوفلیا را تعقیب می کند. مرد رنگ پریده چشمانش در کف دستش است، نمادی از اینکه تنها چیزهای قابل لمس حقیقت دارند.
ماموریت سوم :نهایت فداکاری
فان به خاطر وسوسه شدن اوفلیا و رفتن او به سوی مادیات بسیار عصبانی می شود و از او میخواهد که خودش را متعالی کند، فان اوفلیا را پس از این گفته به مدت سه روز در دنیای واقعی ترک میکند. بعد از مدت کوتاهی مادرش میمیرد و فان دوباره خودش را به اوفلیا نشان میدهد. او دوباره به اوفلیا فرصتی میدهد تا خودش را تعالی بخشد و به جایگاه اصلی اش بازگردد، بنابراین آخرین کار را به اوفلیا میگوید. او می بایست برادر نوزاد خود را در شبی که ماه کامل است به هزار تو ببرد. اوفلیا به کاپیتان ویدال دارو میخوراند و سپس نوزاد را میدزدد و به هزارتو، جایی که فان منتظر اوست میبرد. فان از اوفلیا می خواهد که بچه را به او بدهد تا خراشی به او وارد کند و قطره خونی از او بچکاند، تا بدین ترتیب درهای جهان پایین باز شود. اوفلیا قبول نمی کند. فان بار دیگر به او یادآوری می کند که او باید به طور کامل از او اطاعت کند، اما باز هم اوفلیا درخواستش را رد می کند. در این لحظه کاپیتان ویدال، اوفلیا را پیدا می کند، کاپیتان، اوفلیا را در حال حرف زدن با خودش می بیند (ویدال نمیتواند فان را ببیند و می پندارد که اوفلیا با خودش حرف می زند) او بچه را از دست اوفلیا می گیرد و به او شلیک می کند. خون اوفلیا روی زمین میچکد و بدین شکل اوفلیا آخرین ماموریت، یعنی «نهایت فداکاری» را با موفقیت انجام می دهد. زمانی که ما اوفلیا را در خون می بینم او در جایی دیگر است، اوفلیا به سرزمین خودش ، عالم پایین (Underground)نزد پدر و مادر واقعی اش رفته است.
ورودی کاخ (پدر اوفلیا) دربردارنده خیلی از نمادهای سری است، به طور مثال نماد مادگی، ورود به رحم و دروازه دنیایی دیگر! سه ستون وجود دارد. ستون پدر، ستون مادر و بزودی اوفلیا در کنار پدر و مادرش در ستون سوم خواهد نشت و اینگونه سه گانه دنیای پایین تشکیل می شود، فان به اوفلیا خوش آمد می گوید و در ادامه می گوید: ''کار خوبی کردی که از دستور من سرپیچی کردی و خودت را به خاطر حفاظت از جان برادرت قربانی کردی'' سپس فیلم دوباره اوفلیا را که غرق در خون است نشان می دهد و این سوال برای بیننده پیش می آید که این اتفاق ها افتاده است یا نه؟ اوفلیا واقعا به جهان پایین رفته است یا این ها تخیلات اوست؟
فیلم در سال 2006 مورد توجه بسیاری از منتقدان و تماشاگران قرار گرفت، به گونه ای که در فستیوال کن پس از نمایش فیلم با بیست دقیقه تشویق حضار همراه شد و در لیست ده فیلم برتر سال 2006 بسیاری از منتقدان قرار گرفت. همچنین برنده سه جایزه اسکار، بهترین کارگردانی هنری، بهترین فیلمبرداری و بهترین چهره پردازی شد و در سه رده دیگر نامزدی اسکار، با دیگر فیلم ها به رقابت پرداخت. بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان، بهترین فیلمنامه اصیل و بهترین موسیقی متن. موسیقی فوق العاده تآثیر گذار این فیلم برگرفته از یک لالایی اسپانیایی است که توسط خاویر ناوارهساخته شده است.
فیلم روایتگر دو دنیای متفاوتِ «خیالی» و «واقعی» است که نهایتا به نحوی این دو خط روایی به هم مرتبط می شوند. هزارتوی پن داستان دختری به نام اوفلیا است که در خلال جنگ جهانی پدرش را از دست داده و به همراه مادرش به یک قرارگاه نظامی پناه آورده اند که از قرار معلوم به این خاطر، مادر اوفلیا مجبور شده تن به ازدواج با فرمانده بی رحم این قرارگاه، یعنی کاپیتان ویدال بدهد. یک روز اوفلیا در اطراف قرارگاه در پشت یک آسیاب سنگی به یک هزارتوی سنگی بر می خورد و در آنجا با یک فان (جن، پری) آشنا می شود. در ادامه ما شاهد تضاد شدید میان وجه فانتزی دنیای خیالی اوفلیا و خشونت و بی رحمی دنیای واقعی هستیم که نهایتا این دو دنیا به نحو مسحور کننده ای به هم مرتبط می شوند و پایانی غم انگیز و فوق العاده تآثیر گذار رقم می زنند. داستانی که روایتگر دنیایی خیالی، فانتزی و به دور از واقعیت است که این دنیای خیالی در بستر واقعیت، با حضور آدمها و موقعیت های واقعی روایت می شود و نهایتا این دو به نحوی به هم مرتبط می شوند.
بعد از اینکه اوفلیابا فان ملاقات می کند، او به اوفلیامی گوید که یک شاهزاده است و امپراطور زیرزمین مدتهاست که منتظر بازگشت اوست. اما برای اینکه شاهزاده بودنش را به او اثبات کند باید سه کار دشوار را تا پیش از کامل شدن ماه انجام دهد. تا این جا به نظر می آید با فیلمی فانتزی طرفیم. صحنه های درگیری اوفلیابا اشباح و پریان که همگی از افسانه های قدیم اسپانیایی گرفته شده اند کاملا فانتزی و افسانه گونه هستند. در آن طرف قضیه، نیروهای مخالف ارتش اسپانیا در جنگل پنهان شده اند و قصد دارند به زودی به قرارگاه شبیخون بزنند. خدمتکار کاپیتان ویدالزن جوانی است که نیروی نفوذی آن هاست که از قضا اوفلیادر همان روزهای نخستین اقامت در قرارگاه، متوجه این موضوع می شود؛ اما چیزی به کاپیتان نمی گوید. از طرفی مادر اوفلیاهم حامله است و وضعیتش روز به روز وخیم تر می شود و اوفلیانگران این است که ممکن است مادرش بمیرد و مجبور شود تا آخر عمر نزد کاپیتان بماند. در این روی فیلم شاهد تلخیها، سیاهیها و وحشتهای جنگ هستیم، از جمله صحنه های درگیری میان نیروهای کاپیتان و نیروهای جنگلی و یا آن صحنه ای که کاپیتان، پدر و پسر شکارچی را می کشد. همانطور که می بینید این فیلم کاملا دو رو دارد. دنیای بی نهایت خیالی، فانتزی و پری گونه اوفلیاو دنیای خشن، سیاه و وحشتناک جنگ؛ و اتفاقا همین تضاد میان این دوست که تأثیر گذاری فیلم را دوچندان کرده است. نقطه مقابل این فیلم، ماهی بزرگ تیم برتون است. مقایسه ای برای درک بهتر این دو فیلم انجام شده است که اگر بخواهیم ارتباط میان دنیای خیال و دنیای واقعیت را در یک نمودار در این دو فیلم به تصویر بکشیم شاید با چیزی شبیه آنچه در زیر آمده روبرو شویم : همان طور که می بینید در ماهی بزرگ خیال و واقعیت بسیار به هم نزدیکاند و در طول فیلم، این دو دنیا به سمت هم حرکت می کنند. صحنه های واقعی فیلم خیالیتر از آنچه در واقعیت می بینیم تصویر می شود و صحنههای خیالی، باورپذیرتر اند و به واقعیت نزدیک تر. در مقابل در فیلم هزارتوی پن دنیای خیال و واقعیت بسیار از هم دورند و در طول فیلم از هم دورتر و دورتر هم می شوند. صحنه های خیالی فیلم کاملا خیالیاند و غیرقابل باور و در مقابل صحنه های واقعی به واقعیت تلخ جنگ بسیار نزدیک و به نظرم هر دو فیلمساز با توجه به موضعی که نسبت به موضوع داشته اند، درست عمل کردهاند.
پایانبندی دو فیلم هم فوق العاده است و کاملا با آنچه گفته شد ارتباط دارد. در ماهی بزرگ، همانطور که اشاره کردم، مرگ ادواردبا داستانی که پدر و پسر برای هم می سازند کاملا جلوهای خیالی پیدا میکند، اما در صحنه بعدی، همه شخصیتهای داستانهای خیالی ادوارد در تشییع جنازه او حضور مییابند و این همجنس بودن خیال و واقعیت را نشان می دهد. و در مقابل در هزارتوی پن شاهد پایان تراژیک و غمانگیز مرگ افلیاهستیم. پایان این فیلم باید هم تراژیک باشد تا تأکیدی دوباره باشد بر واقعیتر شدن واقعیت تلخ جنگ. هرچند که پایان دنیای خیالی که افلیابرای خودش ساخته است، حقیقتا یک «پایان خوش» است. چرا که او در واقع با ریختن خون خودش به جای ریخته شدن خون یک کودک بی گناه، راستی و درستیاش را اثبات می کند و به پدر و مادرش در بهشت می پیوندد.
نتیجه گیری و ارزیابی فیلم
لالایی برای کودکان فراموش شده "سالها پیش، در یک دنیای زیرزمینی، که در آن درد و رنجی نبود، شاهزاده خانمی زندگی می کرد که همیشه رویای دنیای آدم ها را در سر داشت. او رویای آسمان آبی، نسیم آرام و آفتاب تابان را می دید. تا اینکه یک روز که نگهبانان غافل ماندند، شاهزاده خانم فرار کرد. در دنیای بیرون، درخشندگی نور، چشمانش را کور کرد و ذهنش را از هرگونه خاطره گذشته پاک نمود. او از خاطر برد که چه کسی بوده و از کجا آمده است. بدنش از سرما و بیماری و درد، رنج می کشید تا سرانجام باعث مرگ او شد. پدرش، پادشاه همان دنیای زیرزمینی، همواره باور داشت که روح دخترش باز خواهد گشت، شاید در جسمی دیگر، مکانی دیگر و زمانی دیگر و از همین رو در انتظارش ماند تا آخرین نفسش بیرون بیاید، تا دنیا از چرخش باز ایستد..."
با این جملات به سبک و سیاق افسانه های پریان، فیلم "هزارتوی پن" آغاز می شود و مخاطبش را به تصور قصه ای خیالی، ناگهان در میانه واقعیتی خشن و وحشیانه از جنگ های داخلی اسپانیا رها می سازد. سال 1944، سالی که دیکتاتوری ژنرال فرانکو با استفاده از آتش جنگ جهانی دوم، نیروهای انقلابی و میهن پرست آزادیخواه را قلع و قمع کرد. یکی از افسران سنگدل فرانکو به نام کاپیتان ویدال قرار است همسر مادر قهرمان داستان" هزارتوی پن" شود که دخترکی 12 ساله به نام افلیاست و قصه ای که در ابتدای فیلم می شنویم، در واقع متعلق به کتابی است که افلیا می خواند در حالی که همراه مادرش به سوی مقر کاپیتان ویدال در سفر است. از همین جا دل تورو تماشاگرش را در میان دو دنیای افسانه ای پن و رئال کاپیتان ویدال معلق نگه می دارد. آنچه که کمتر در آثاری اینچنین سابقه پیدا نموده است. شاید تنها در فیلم های استیون اسپیلبرگ بتوان سراغ این گونه ترکیب تاثیر گذار از واقعیت و خیال را مشاهده کرد. چرا که قهرمانان اسپیلبرگ نیز برای گریز از جهان خشونت بار و تلخ واقعی، رهسپار سرزمین های خیالی و افسانه ای می شوند. مثل ریچارد درایفوس و همه آدم هایی که خسته و دلزده از دنیای واقعی شان در"برخورد نزدیک از نوع سوم" تمامی خطرها و رنج ها را به جان میخرند تا همراه بیگانه های فضایی که تمایل به تماس با زمینی ها را داشته اند، به سوی دنیاهای ناشناخته و تازه رهسپار گردند.
اگرچه به نظر می آید که دل تورو در فیلم "هزارتوی پن" نوع ساختار روایتی فیلم های اسپیلبرگ را منبع الهام قرار داده ولی با هوشمندی به آن وجهی تازه ای بخشیده که به چنین شکل و شمایلی در همان فیلم های اسپیلبرگ نیز دیده نشده است. او دو دنیای افسانه و رئال فیلم را کاملا از یکدیگر جدا و منفک نگاه داشته که تا اواخر فیلم به نظرمی آید هر یک از این دو دنیا، برای خود ساز جداگانه ای می زنند و حتی تماشاگر ناصبور از خود سوال می کند که اساسا این دو روایت ناهمگون چه تناسبی با یکدیگر دارند که در کنار هم قرار گرفته اند و تنها در آخرین صحنه فیلم است که گویی پازلی تکمیل شده و هر دو دنیای خیال و واقعی، جایگاه خود را در کنار هم می یابند. این در حالی است که لحن دو پهلوی فیلم همچنان باقی می ماند، به این مفهوم که بالاخره نمی توان حکم قطعی صادر کرد، آیا همه آن دنیای زیرزمینی پن، تصورات خیالی افلیا بوده که از خواندن کتاب مربوطه در ذهنش جای گرفته؟ آنطور که در موقع مرگ، لحظه ای تصور می نماید، واقعا همان شاهزاده گمشده است و اینک به قلمرو پادشاه بازگشته تا زندگی جدیدی آغاز نماید. اما تمام شدن آن دنیا با خاموش گشتن لبخند کم رنگ بر روی لبان افلیای در حال مرگ و سپس جان دادن او، می تواند باعث ابطال فرضیه یادشده باشد. اما وقتی پس از مردن افلیا، دوربین از زمین فاصله می گیرد و همچنان صدای پن می آید و سرنوشت افلیا را در دنیای زیرزمینی حکایت می کند که قرن ها بر آن دنیا حکومت کرده و اینکه تنها افرادی می توانند نشانه های وی را در زمین ببینند که چشم بصیرت داشته باشند مجددا فرضیه حقیقی بودن دنیای افسانه ای پن تقویت می شود.اما دل تورو، هر دو دنیا را به غایت زشت و ناموزون به تصویر کشیده است.گویی وی علاقه داشته که همچنان موجودات کریه المنظر خود را در این فیلمش نیز به نمایش بگذارد. به خاطر داریم که وی در فیلم های قبلیش مثل" هل بوی" و "بلید" و "میمیک" و...نیز در استفاده از مخلوقات مشمئز کننده، نهایت علاقه را به خرج داده بود. در دنیای واقعی نیز کاپیتان ویدال دست کمی از آن مخلوقات کریه المنظر ندارد و اگرچه زمانی آن کراهت را درون خود پنهان نموده ولی هنگامی که با چاقوی مرسدس، دهانش چاک می خورد و خود با نخ و سوزن آن را در مقابل چشمان تماشاگر می دوزد، تقریبا با همان موجود چشم در دست، تفاوتی پیدا نمی کند!
دل تورو رنج زندگی در دنیای رئال را آنچنان مرارت بار و دشوار نشان می دهد که افلیا وقتی پس از مرگ مادرش، پن را می بیند که می خواهد شانس دیگری برای بازگشت به دنیای زیرزمینی به وی بدهد، مشتاقانه به آغوش آن موجود زشت و بی قواره پناه می برد و به وی التماس می نماید که همراهش برود.به نظر می آید آنچه در نظر دل تورو و فیلم "هزار توی پن"، بیش از هر چیزی وحشتناک و محنت بار می نماید، همان زندگی تحت سلطه فاشیسم است که در قتل و کشتار و شکنجه انسانها برای حاکمیت خود، هیچ حد و مرزی نمی شناسد. این هراس و رنج در دنیای کودکانه افلیا که از دیکتاتوری و فاشیسم و مبارزه و انقلاب چندان درکی ندارد، به شکل از دست دادن پدر و مادر و سپس زندگی زیر دست ناپدری خشن و بی رحم، خود را نشان می دهد. ناپدری که در مقابل مرگ مادر و تنبیه و مجازات اطرافیان و حتی خود افلیا هیچگونه مروتی از خود بروز نمی دهد. درواقع دل تورو در فیلمنامه توانسته به خوبی دنیای ستمگر فاشیستی را با ساده ترین و ملموس ترین الفاظ و کلمات و رفتارها به زبان کودکانه برای افلیا و همسالان وی معنا ببخشد. مثلا علاقه شدید افلیا به شنیدن لالایی که از مرسدس خواهش می کند تا برایش بخواند ، یکی از همین معانی به نظر می آید.
خواندن لالایی کودکانه به عنوان عصاره محبت یک مادر که در آواز آرام و حزینی تبلور پیدا می کند تا آرامش و امنیت را به کودکش هدیه نماید، ساده ترین حق یک کودک است که افلیا از آن محروم شده است. اینکه سرش را برروی زانوی مادر بگذارد و مادرضمن نوازش موهای وی، در گوشش لالایی زمزمه کند را دیگر بعد از مرگ مادر و در خانه کاپیتان ویدال، لمس نخواهد کرد. دل تورو ناامنی و تنش فضای حاکمیت فاشیسم را در خوانده نشدن ساده لالایی برای کودکان معنی می کند تا نشان دهد که چگونه کودکان در یک محیط اشغال شده توسط بیگانگان، حتی در خانه حفاظت شده هم همواره در هراسی گنگ و ترسی ناشناخته به سر می برند.
غم انگیزترین صحنه فیلم ، سکانس پایانی است که افلیا در حال مرگ بر زمین افتاده و مرسدس بالای سرش لالایی می خواند تا آن امنیت و آرامشی را که هیچگاه در زندگی درک نکرد، هنگام مردن به او هدیه کند و همین لالایی است که به ملودی موسیقی فیلم "هزار توی پن" تبدیل شده و یکی از زیباترین موزیک های فیلم سال گذشته را به وجود می آورد. می گویند در جریان جنگ ها، بمباران ها، اشغال بیگانه، آوارگی ها، خرابی ها و ...بیشترین آسیب را کودکان تحمل می کنند، آسیب هایی که بیش از آنکه جسمشان را زخمی کند، روح لطیفشان را می آزارد. آزاری که جراحتش تا آخر عمر با آنهاست و در هر شرایطی، گذر زندگی شان را تحت تاثیر قرار می دهد. شاید بتوان گفت آنچه بیش از هر نتیجه ای می توان در فیلم "هزارتوی پن" مورد اشاره قرار داد، همین باشد.
اوفلیا (ایوانا باکرو)، دختر بچه ای که با مادر باردار و ناپدری اش، یک نظامی فاشیست، دراسپانیا زندگی می کند. او روزی حشره ای شبیه یک پری می بیند که او را به یک «هزارتو» اسرارآمیز هدایت می کند که به دنیای زیرزمینی ختم می شود...