دامون قنبرزاده : همانطور که یکی از شخصیت های داستان می گوید: (( آواز خواندن یعنی ابراز شادمانیِ روح )) و آخرین اثر برادران کوئن، با آن موسیقی های زیبا و اجرای فوق...
25 آذر 1395
همانطور که یکی از شخصیت های داستان می گوید: (( آواز خواندن یعنی ابراز شادمانیِ روح )) و آخرین اثر برادران کوئن، با آن موسیقی های زیبا و اجرای فوق العاده ی اسکار ایزاکِ خوش صدا، حسابی آدم را سرِ ذوق می آورد و مست می کند. جمله ای که جین، معشوقه ی سابقِ لوین به او می گوید، علاوه بر خاصیت طنازانه و هوشمندانه ی دیالوگ نویسی کوئن ها، یادآور زندگی به شدت بدریختِ جوانی ست که می خواهد از هنرش برای بهتر شدنِ زندگی اش استفاده کند اما نمی تواند. او به لوین می گوید: (( تو درست نقطه ی مقابل شاه میداس هستی. )) که این شاه میداس در اسطوره های یونانی کسی بوده که دست به هر چه می زده، تبدیل به طلا می شده. لوین دیویسِ بیچاره، دست به هر چه که می زند، به خاکستر تبدیل می شود و کوئن ها، این زندگیِ بهم ریخته و در هم برهم را با موسیقی ها، با دیالوگ های عالی و با شخصیت های بامزه ی مختص خودشان ـ که لحظات فیلم را تا مرز جفنگ گونگیِ کوئنی پیش می برند ـ تبدیلش کرده اند به فیلمی جذاب، دلنشین و کنایه آمیز. لوین مانند گربه ی دوستش، آواره و بی خانمان است. اصلاً او قرابت زیادی با این گربه دارد. همان ابتدای فیلم وقتی که به ناچار گربه ی دوستش را که از خانه فرار کرده، دست می گیرد و خودش را به باجه تلفن می رساند که به دوستش زنگ بزند و خبر بدهد که گربه دست اوست، منشیِ دوستش جمله ی « گربه پیش لوئیس است » را « لوئیس گربه است » متوجه می شود ( که این اشتباهِ زبانی در انگلیسی معنا می دهد و نه در فارسی )، درست از همینجاست که کوئن ها، یک جورهایی لوینِ بیچاره را به آن گربه شبیه دانسته اند. گربه ای که توجه لوین را به خود جلب می کند. در میانه ی تحقیرها و حرف های عصبی کننده ی معشوقه ی سابقش جین، همه ی حواسش پیش گربه است. او علاقه ای به حرف های آینده نگرانه و پرطمطراقِ جین ندارد. وقتی جین از او می پرسد: (( اصلاً به آینده فکر می کنی؟ )) او با کنایه جواب می دهد: (( آینده؟ منظورت بشقابای پرنده ست؟! )) او کسی ست که در زمان حال زندگی می کند و عشقش موسیقی ست، و از پسِ آن، البته توقعی مادی هم دارد؛ جایی که دوستانش از او خواهش می کنند کمی برایشان بخواند و گیتار بزند، به شدت عصبانی می شود و می گوید او برای گرم کردنِ جمع نمی خواند، او می خواند که پول در بیاورد. اینطوری ست که موسیقی، برای او، فقط جنبه ای درونی و غیرقابل وصف و احساسی و عارفانه ندارد، جنبه ی مادّی اش هم بسیار مطرح است. موسیقی، زندگیِ اوست و برای زندگی هم پول لازم است، اما به خوبی واقفیم که لوین دیویسِ نگون بختِ طفلکیِ میان مایه، نه ستاره ی موسیقی خواهد شد و نه ثروتمند.
آغاز و پایانِ فیلم، خودش به خوبی شاهد همان دنیای جفنگ گونه و بسیار طعنه آمیزِ لوین دیویس هست: کتکی که از یک مردِ ناشناس می خورد و دوباره در انتهای داستان، وقتی به همین صحنه برمی گردیم، متوجه می شویم علت این کتک خوردن چه بوده و اینجاست که لبخند تلخی به چهره مان می نشیند. معمولاً در چنین ساختار دایره واری که ابتدای داستان اتفاقی می افتد و بعد در انتها دوباره همان صحنه را می بینیم، به نتیجه ی درخور توجهی می رسیم که مفهوم فیلم را تکمیل می کند و غالباً هم اتفاق مهمی ست که بر سرِ شخصیت اصلی گذشته. اما در ساختار دایره وارِ کوئن ها چه اتفاقی افتاده؟ آن مرد که بوده که لوین را کتک زده و چرا؟ وقتی می فهمیم مردِ مرموز در واقع شوهر یکی از خوانندگان کافه بوده که شب قبل، هنگام خواندن، مورد تمسخر و توهین لوین قرار گرفته، حسابی غافلگیر می شویم؛ از اینهمه پوچی و بی اهمیتیِ زندگیِ مردِ بیچاره ای که هیچ وقت جز یک خواننده ی بی اهمیتِ کافه های شبانه نخواهد بود …