پیتر ورتز : چندین سال قبل در سال ۱۹۸۲ سرگیجه برای نخستین بار در نظرسنجی بهترین فیلم های sight & sound در جایگاه هفتم قرار گرفت.از آن زمان جایگاه این فیلم کم کم...
18 آذر 1395
چندین سال قبل در سال ۱۹۸۲ سرگیجه برای نخستین بار در نظرسنجی بهترین فیلم های sight & sound در جایگاه هفتم قرار گرفت.از آن زمان جایگاه این فیلم کم کم صعود کرد تا این که سرانجام به جای همشهری کین که اغلب تصور می شد که جایگزینی ندارد در رتبه اولِ فهرست سال ۲۰۱۲ جای گرفت.هیچ فهرستی کاملا درست نیست اما ماهیت همگانی نظرسنجی sight & sound در کنار به چشم آمدنش در دنیای سینما به این فهرست وزن و اعتبار غیرقابل وصفی می بخشد.این سرگیجه را به یک رقیب برحق این جایگاه تبدیل می کند،فیلمِ متلون،گریزان و بحث برانگیزِ تمام دوران.فقط یک مشکل وجود دارد:این فیلم این طور نیست.بیایید فرض کنیم،فرض کنیم سرگیجه یک فیلم امروزی بود.بیایید فرض کنیم با فیلم های مطرح ۲۰۱۲ چون مرشد،هیولاهای حیات وحش جنوب و لینکلن اکران می شد و ظاهر فیلم هم به روز می شد که تماشاگر امروزی را پس نزند و کیفیت بصری کلی فیلم هم اصلاح شده تا با یک فیلم امروزی برابری کند.فیلمنامه و نماها همان است که بود ولی فیلم به جای سال ۱۹۵۸ در سال ۲۰۱۲ اکران شده است.واضح است که این فیلم کاندیدای خوبی برای بهترین فیلم تاریخ محسوب نمی شد.احتمالا حتی یکی از نامزدهای بهترین فیلم هم نمی شد.
بگذارید واضح بگویم این مطلب حمله به فیلم سرگیجه نیست.سرگیجه فیلمی خوب از یکی از بزرگترین کارگردانان است و در این شکی نیست.اما زمانی که تعداد زیادی از فیلم های عصر گذشته جایگاه برتر لیست های «بهترین ها» را اشغال می کنند یک سوال مهم پیش می آید.چگونه فیلمی از یک دوره متفاوت می تواند از هر نظر با فیلم های دهه های بعدی که الهام بخششان بوده رقابت کند؟منتقدان به نظر سخت گیرند،به سال های طلایی سینما که مدت های زیادی از آن می گذرد رجوع می کنند در حالی که ماهیت سینما (یا هر هنر دیگر) حرکت رو به جلوست که اجازه دهد کارهای پیشروانش راهنما و هموار کننده راه برای کارهای جانشینان باشد که ناچارا باعث نشستن گرد زمان بر فیلم هایی می شود که زمانی به عنوان چراغ راهنما برای سینما در نظر گرفته می شدند.بررسی فیلم های قدیمی تر به این شیوه می تواند یک چالش بزرگ باشد.به هرحال خوب نیست که یک فیلم را بر اساس زمینه دنیایی که در آن عرضه شده دست بالا گرفت. برای این که این مدیوم پیشرفت کند باید فیلم هایی که در گذشته دوست داشته ایم را از لنزِ زمان حال ببینیم چون واقعیت کریه سینما این است:فقط به خاطر این که فیلمی در آن زمان ها خوب بوده به این معنی نیست که حالا هم بزرگ است.به خاطر همین است که فیلمی چون بانی و کلاید-که زمانی به عنوان سنگر سینمای نو-در نظر گرفته می شد و حالا در بهترین حالت یک لحظه کلیدی در تاریخ سینماست.همین است که فیلم هایی چون همشهری کین و ۲۰۰۱:ادیسه فضایی-که به طرز خیره کننده ای از زمان خود جلوتر بودند-را یگانه و خاص می کند و به همین دلیل است که سرگیجه نمی تواند بهترین فیلم تمام دوران باشد.
سرگیجه در چند چیز به طرز مبهوت کننده ای خوب است.ساختار دوگانه که در نیمه اول فیلم یک تریلر به شدت درگیرکننده ایجاد می کند و نیمه دوم انگیزه های اسکاتی را آشکار می کند.فیلم به زیبایی فیلمبرداری و ساخته شده با ارجاع های بی شمار بصری به سرگیجه ی اسکاتی و دستکاری های رنگی نفس گیر که شما را در فضای ذهن پر عذاب او قرار می دهد.با این حال در مرکز فیلم یک داستان عاشقانه قرار دارد که برای تماشاگر امروزی تاب آوردنش غیرممکن است.مثل خیلی فیلم های دیگرِ عصر پیشین «عشق» در سرگیجه فقط هوس و نومیدی است و مثل خیلی از کارگردانان قدیمی دیگر به نظر نمی رسد این مسئله برای هیچکاک زیاد مهم بوده باشد.این عشق آتشین بین اسکاتی و مدلین بی پروایانه کم عمق است و در نتیجه لاجرم از ارزش هر دو شخصیت می کاهد. در نظر داشته باشید:بعد از این که اسکاتی توسط شوهر مادلین استخدام می شود که او را دنبال کند،او برای اولین بار مادلین را در یک سوی یک اتاق می بیند و به خاطر زیبایی و بوری فریبنده اش عمیقا عاشق او می شود.با وجود این که یک دوست مشتاق و قابل ستایش به نام میج دارد تمام توجه اسکاتی معطوف مادلین است.این زمانی که می فهمیم مادلین در اصل جودی یک دختر مو سیاهِ حیله گر است که در اتاق کوچک یک هتل زندگی می کند و زیبایی و افسونگری مادلینِ اصلی را ندارد بیشتر مشکل ساز می شود.پس از خودکشی ظاهری مادلین و ماه ها افسردگی فلج کننده اسکاتی جودی را می یابد با این حال به نوعی زنی را که شدیدا دوست داشته را تشخیص نمی دهد.در پایان در حالی که زن اصلی درست روبرویش است با سعی در دوباره ساختن عشق از دست رفته اش به وسیله لباس های زیبا و رنگ کردن مو،خودش را دیوانه می کند.خلاصه این که مردی به نظر خودش عاشق زنی می شود،او را از دست می دهد،دوباره پیدایش می کند بدون این که او را بشناسد و تلاش می کند او را به آن کسی که خودش دوست داشت تبدیل کند.این حتما فریبنده است اما به طرز غیرقابل چشم پوشی شخصیت اصلی هیچکاک را به یک احمق تبدیل می کند.یک آدم پیر مجنون که هوس هایش او را زمین گیر کرده اند.آیا واقعا شخصی این چنین احمق و این چنین عاجز و بی حس می تواند قهرمان بهترین فیلم تاریخ باشد؟همین طور جودی بیچاره که عشقش به اسکاتی آن قدر هست که خود را با دگرگونی دائمی او تطبیق می دهد،آیا می توان او را بیش از یک بازنده ناراحت که به سادگی گرفتار فردی اشتباه شده در نظر گرفت؟
مخاطبان امروزی زرنگ تر از قبل هستند.بیشتر آماده اند که ذات یک شخصیت را کاوش کنند و اعتبارش را ارزیابی می کنند.ما پیچیدگی را می طلبیم چون مردم پیچیده هستند و نهایتا ما می خواهیم خود (یا نسخه خیالی خودمان) را در شخصیت های اصلی بیابیم.با توجه به گره گشایی دیوانه کننده اش در نیمه دوم فیلم،جان اسکاتی فرگوسن هیچ وقت یک شخصیت کاملا دوست داشتنی نبوده چه سال ۱۹۵۸ باشد یا حالا و یا هر سالی در این بین.اما اِلِمان هایی در شخصیتش وجود دارد که در یک قهرمان امروزی وجود نخواهد داشت و فیلم را تاریخ مصرف دار می کند.او به طرز بی پروایی برجسته است با نادیده گرفتن زنان که اغلب به نظر می رسد که برای جلوه بخشیدن به مردان آن دوره بوده.او واضحا در این کار خوب نیست.با این حال به نظر نمی رسد که هیچکاک این ویژگی را به منظور بدنام کردن یا وارسی کردن قهرمانش عرضه کرده باشد.به سادگی این ها ویژگی هایی مجزا و منسوخ از فیلمی از دوره ای متفاوت هستند.
همیشه فهم این که چرا بحث بر سر فیلم خوب همیشه به سمت سال های آغازین این مدیوم می چربد برایم سخت بوده.به نظر می رسد منتقدان و عشاق سینما به گذشته احترام گذاشته و حال را پست جلوه می دهند بدون درک تفاوت بین تجربه کردن شخصی یک دوره و نگاه کردن به آن با دوربین.این کار به دو دلیل اشتباه است.یک،سینما بیش از هر مدیوم دیگر تحت تاثیر زمینه است و دوم این که سینما با سرعت آشکار و متحیر کننده ای در حال پیشرفت است.ما کاری نمی توانیم بکنیم جز این که فیلم های امروزی را در چهارچوب مدرنمان محدود کنیم و این دقیقا همان شیوه ای است که فیلم ها باید تماشا شوند.یک فهرست بهترین های دوران به طور اجتناب ناپذیری باید زمینه ها و ایده های قدیمی تر را در نظر بگیرد اما برخورد با فیلم های نسل های قبلی فیلمسازی به گونه ای که انگار اصالتی غیرقابل بحث دارند آشکارا اشتباه است.چه خوشمان بیاید یا نه ماهیت سینما رو به جلو حرکت کردن است و ماهیت گذشته دگرگون شدن توسط دیدگاه های زمانِ حال.اجتناب ناپذیر است که فیلم های گذشته توسط بهترین کارهای امروز کم رنگتر شوند ولی مهم تر آن است که اهمیت پیشرفت را در نظر بگیریم.حتی اگر فیلمی تقدیس شده چون سرگیجه را کم رنگ تر جلوه دهد.
پلیسی در یک تعقیب و گریز بروی پشت بام های سان فرانسیسکو کشته می شود و باعث مرگ، کارآگاه اسکاتی فرگوسن است. وی از ارتفاع بشدت می ترسد. او که دچار عذاب وجدان شده است از تشکیلات پلیس بیرون می آید و برای آرامش یافتن به محبوبه اش میچ روی می آورد. میج سعی دارد با مراقبت و دلداری اسکاتی را به خود بیاورد. یکی از رفقای دوران دانشکده، اسکاتی را استخدام می کند تا همسرش را که تمایل به خودکشی دارد را تعقیب کند. ولی رفقیق اسکاتی در واقع تصمیم به کشتن زنش را دارد. همسری که اسکاتی دنبال می کند، در حقیقت معشوقه ی رفیق اسکاتی ” مادلن” است. در حالی که اسکاتی و مادلن به سوی یک بازی موش و گربه ی مرگبار کشیده شده اند، اسکاتی سر از پا نشناخته عاشق مادلن می شود.