محمد مشایخی : فیلم باشگاه مشت زنی روایتی از درونیات انسان پوچ گراست. باشگاه مشت زنی ماجرای مردی را روایت می کند که دچار روانپریشی است و خود را در دو شخصیت تصور...
29 آذر 1395
فیلم باشگاه مشت زنی روایتی از درونیات انسان پوچ گراست. باشگاه مشت زنی ماجرای مردی را روایت می کند که دچار روانپریشی است و خود را در دو شخصیت تصور می کند. شخصیت دوم او به نام تیلر، اهریمنی پلید است که از درونیات نادرست او متولد شده، این اهریمن با در اختیار گرفتن تواناییهای جسمی و ذهنی او دست به انجام اعمال شیطانی میزند. گویا شیطان در او حلول کرده و به وسیله او بر جهان حکم می راند. تیلر پس از اینکه توسط "جان" خلق شد به تدریج تبدیل به رهبر یک گروه زیرزمینی تبدیل میشود که وظیفهای جز خرابکاری در شهر ندارند. آنها در آغاز در زیرزمین یک کافه دور هم جمع میشوند و با هم مبارزههای خونین میکنند و بعد این ارتباط جدیتر میشود و به قول تیلر از زیرزمین بیرون میآید تا زندگی آسوده دیگرانی را که به آنها و نحوه زندگیشان بیتوجهاند آشفته سازد. بخش نخست فیلم به زندگی کمابیش عادی "جان" میپردازد. او که به بیخوابی دچار شده به جلسات شبانه بیماران در انتظار مرگ می رود تا تنهایی خود را کم کند و در مراسم در آغوش گرفتن آنها بتواند مانند دیگران گریه کرده و آرام گردد. این روش راهی است تا مدتی جان را به آرامش بازگرداند. بیخوابی نمادی از ناآرامی درونی جان است. جان نه همسری دارد و نه فرزندی و نه حتی با پدر و مادر خود ارتباط دارد، او تنهاست و زندگی پوچ و نگاه تلخ او به هویت انسان زمینه هاییست برای خلق شخصیتی که او به دنبالش میگردد. شخصیتی که دوست او باشد و او بتواند اعمال پلیدش را با او شریک شود، و حتی آن کارهایی که خود جرات انجام آن را ندارد و یا شرم مانع از انجام آنها میشود به گردن او بیاندازد تا خود را از سرزنش وجدان خلاص کند. و اینگونه است که از پس آشفتگی ذهن دردمند جان، تیلر پدید میآید. در واقع جان نیازمند وجود دوستی ست که او را در معنا بخشی زندگی یاری کند. و ذهن آزردهی او خود این دوست را خلق می کند. روابط او با دیگران نیز حاکی از دوگانگیست که او در خود سراغ دارد. تنهایی جان او را در فشاری مداوم قرار می دهد، او دوستانی یک نفره را به عنوان تنها همراه خود میشناسد، دوستانی که در سفرهای کاری که می رود، در پرواز پیدا می کند. کسانی که مانند چای و وعدههای هواپیما بسته بندی و یک نفره شده اند تا تنها برای مدتی که مسافر در هواپیماست از آنها استفاده کند. تیلر از همین جا به دنیا میآید، شاید یکی از سفرهایی که جان در کنار صندلی خالی نشسته و در انتظار یافتن دوستی یک نفره است. جان بلایی که سر او آمده را حاصل آشناییش با دختری به نام مارلا میداند که در ابتدای فیلم در همنشینیهای بیماران لاعلاج میبیند. کسی که مانند او در همهی جلسات شرکت کرده و روشن است که دچار هیچ مشکلی هم نیست. ورود او به جلسات، جان را از احساس آرامشی که در کنار افراد در حال مرگ به او دست می داد باز میدارد و همین دوباره بیخوابی را به او بازمیگرداند. تیلر و مارلا روزهای هفته را با هم تقسیم می کنند تا همدیگر را در جلسات نبینند ولی همین آشنایی ساده خواستههای او را از زندگی افزایش میدهد و جان برای رسیدن به خواسته الینه شده دست به خلق تیلر و گروه زیرزمینیش میزند و به تدریج دیگران را مطیع شیطان درونی خود می کند. او که در سفرهایش شیطان درونیش را هم با خود میبرد، گروه خرابکاریش را در شهرهای مختلف گسترش میدهد و یک سازمان بزرگ برای خرابکاری ایجاد میکند. فیلم در نگاه کلی مانند خیلی از فیلمهایی که در دوره پست مدرن درباره بیماران روانی ساخته می شود، ابتدا با روایت خودروانی از مسائل آغاز میگردد و سپس به تدریج حقیقت را به مخاطب نشان می دهد؛ این سبک که ژانری نو در روایت گری سینماست به تازگی علاقمندانی برای خود فراهم کرده و جذابیتی که بیشتر حاصل کشف حقیقت توسط مخاطب در میانه یا پایان فیلم است، این گونه روایت را نسبت به روایت معمول برتری بخشیده است. فیلمهایی چون مرد حصیری (نیکلاس کیج)، دیگران(نیکل کیدمن)، و... را میتوان از مشهورترین نمونههای این گونه جدید روایت دانست. اینکه فیلم چه هدفی دارد یا چه جهانی را نشان می دهد چندان پیچیده نیست. صدای فریاد اعتراضی که جان به زندگی در وضعیت پست-مدرن و دچارشدگی به روزمرگی و مصرفگرایی احمقانهی آمریکایی دارد در سراسر فیلم بلند است. او روزی همه دنیایی که از این جنس دارد را نابود میکند و پس از آن با تیلر همراه می شود. نوعی آنارشیسم و اعتراض بیهدف آرمان گروه خرابکاری تیلر است و روش ضد بشری و شیطانی او در تعلیمات گروه به وضوح با روشهای گروههای شیطانپرستی دوران نو هماهنگی دارد. دیگرآزاری و خودآزاری ارزشهای گروه خرابکاری او هستند. در یکی از صحنه ها قلب مکتب او از زبان تیلر در زمانی که جان در به دست او شکنجه میشود (در واقع جان دست به خودآزاری می زند) بیان میشود. تیلر میگوید « پدران ما مدلی بودند از خدا... تو باید این رو در نظر بگیری که ممکنه خدا دوستت نداشته باشه ... هرگز نخواستت ... احتمالا ازت متنفره... این بدترین چیزیه که ممکنه رخ بده ... ما به خدا نیازی نداریم ... گور پدر رستگاری ... ما بچههای ناخواسته خدا هستیم ... وقتی همه چیزو از دست میدیم اون وقته که آزادیم...» این گفته با بیان شیطان درباره زندگی و نگاه مکاتب شیطان پرستی هماهنگی عجبیی دارد. گویا بزرگترین گناه شیطان که همان ناامیدی از رحمت خداست در این سکانس از زبان تیلر بیان می شود. این خود آزاری و دیگر آزاری ارزش مکتب تیلر می شود و خود جان به جهت دو شخصیته بودن بزرگ و پیشوای این جماعت است. نویسنده و کارگران به جز اینکه به مدد روشهای پیشرفته فیلم سازی فیلمی خوش ساخت و جذاب را ایجاد کرده اند به دنبال هشداری به انسان هستند، هشداری که شاید به از خود بیگانگی جامعه در وضعیت پست مدرن مربوط می شود و شاید هشداری ست بر علیه انسان و بی معناشدن ارزش ها را فریاد می زند.
«راوی» (نورتن)، جوانی پریشان حال پی می برد که به کمک مشت بازی با دست های برهنه، بیش از هر زمان دیگری احساس زنده بودن می کند. او و «تایلر دردن» (پیت) که به دوستانی صمیمی تبدیل شده اند، هفته ای یک بار با هم ملاقات می کنند تا با هم مشت بازی کنند. در حالی که افراد دیگری هم به باشگاه شان می پیوندند، محفل شان به رغم آن که رازی است بین شرکت کننده هایش، شهرت و محبوبیت یک باشگاه زیرزمینی را پیدا می کند.