تجربه ی شخصی من بعد از مرگ یا شکست یک به یک استارکها این بود که خود را آمادهی هر اتفاق دیگری بکنم. نکته این است که آنچه گات را منحصر به فرد کرده همین غیرقابل پیش بینی بودن است. در اینجا دیگر خبری از کلیشههای هالیوودی که گاها قابل پیشبینی هستند نیست. از سوی دیگر آنقدر مواد خام دارد که همچنان پرسشهای بیپاسخی را در ذهن مخاطب ایجاد کند. پرسشهایی که ما را به دنبال نمودن سریال ترغیب میکند. همین آنارشی و کثرت رویدادها است که موفقیت گات را رقم زده است. مخاطب در پایان فصل دوم است که قوانین گات را یاد میگیرد: قوانین دراماتیک گات همان قوانین تماتیک آن است: بازی مطلق؛ بازی تاج و تخت! اما این آنارشی تا کجا میتواند پیش رود؟ بالاخره مخاطب خسته میشود یا نه؟ باید اعتراف کرد که گات بعد از کشتن قهرمانان اش تلاش میکند تا مخاطب را با خرده داستانهایش بمباران کند. دوازده خاندان، دوازده داستان در این سوی میدان یعنی در سرزمین هفت اقلیم و خرده روایتهای متوالی در آن سوی آبها یعنی در ارتباط با مسائل «دنریس» دختر اژدهاسوار. کافی است یکبار نیروهایی که با هم میجنگند را مرور کنیم تا ببینیم در درون چه آنارشی قدرتمندی گرفتار شدهایم. در یک سو «جان اسنو» قرار دارد که خود به خود با چهار گروه درگیر است. با گروه وحشیها که بعدا با آنها دوست و متحد میشود. با گروهی که به آدمخورها شباهت دارند و آنها نیز همزمان در آن سوی دیوار قرار دارند و سرانجام با «وایت واکر»ها خودی نشان میدهند. گروه چهارم نیز دشمنان داخلی در میان نگهبانان شب هستند که از سیاستهای «جان» در قبال وحشیها کینه به دل گرفته و همانها هستند که سرانجام جان را به قتل میرسانند. در سوی دیگر «سانسا استارک» را میبینیم که ابتدا گرفتار «لنیستر»ها است و بعد از آن هم گرفتار پسر شیطان صفتی به نام «رمزی» میشود. رمزی با پدر خود نیز در ستیز است و سرانجام او را به قتل میرساند.
آریا استارک خود داستان مجزایی دارد و سیر سفرها و سلوک او خود به تنهایی یک سریال است. فرزند کوچک استارک یعنی برن استارک که سریال به نوعی با تصویری از تیراندازی وی آغاز میشود خود یک داستان فانتزی است که به صورت موازی با سایر رویدادها پیش میرود. ماجرای بعدی مربوط به خاندان گریجوی میشود. تیون گریجوی که توسط رمزی اخته شده ابتدا زوایهای با استارکها دارد، در ادامه با خواهر و پدرش و در نهایت وارد ستیزی رقتانگیز با رمزی میشود. اما داستان او همین جا به پایان نمیرسد و ستیز میان او و خواهرش با عمویشان ادامه پیدا میکند. در نهایت هم آنها سر از بارگاه دنریس در میآورند. این داستانها تنها بخشی از رویدادها و خرده داستانهای هفت اقلیم است. در آن سوی آبها نیز دنریس تارگرین به همراه اژدهاهایش با گروههای مختلف درگیر است که آنها نیز هر کدام داستان خود را دارند. مخلص کلام اینکه گات اینقدر خوراک بالقوه در قالب خرده داستانهای جذاب دارد که مخاطب را چنان سرگرم خویش کند که دیگر از خود نپرسد این همه بر اساس چه منطق روایی و انسجام دراماتیکی پیش میرود؟ از سوی دیگر نباید از موقعیتهای جذابی که مخاطب را مفتون سریال میکند غافل ماند. لااقل بخشی از کشش سریال در شش فصل مدیون صحنههای اروتیک و خشونتباری است که در قالب یک اتمسفر قدرتمند بازنمایی میشوند. شکی نیست که گات از منظر تکنیکی نیز مخاطب را مفتون خویش میکند. صحنههای نبرد به واقع دیدنی است و همه چیز طبیعی جلوه میدهد. از سوی دیگر روابط عاشقانهای در گوشه گوشه داستان و خارج از خط روایی وجود دارد که به نوبه خود هر یک ملودرامی کارساز است که میتواند به عنصر کاتالیزور برای واکنش مثبت مخاطب با سریال تبدیل شود. با اینحال تمام اینها صورتکهای جذابی است که گات بر چهره میزند تا جذابیت خود را حفظ کند و حتی شاید ترفندهایی است تا بتواند خلاهای دراماتیک خود را پر کند.
گات ذهن ما را پر از شخصیتهای مختلف میکند و هربار شخصیت جدیدی را وارد داستان میکند. اینقدر این تعدد شخصیت و خرده داستانها ادامه پیدا میکند که مخاطب سرانجام توسط ضربات پیدرپی گیج شده و خودش را رها میکند. ایا اکنون میتوان گفت که به منطق دراماتیک جدید و شاید غیرقانونی گات تن داده است؟ این مسئله تا حدی پیش میرود اما کم کم اصل غافلگیری آنقدر تکرار میشود که دیگر خاصیت خود را از دست میدهد. کم کم خیانتها و چرخهی جابهجایی قدرت به یک دور تسلسل تبدیل میشود و مخاطب باز هم نیاز حقیقی خود را حس میکند: نیاز به یک پروتاگونیست که بتواند روایت را از دریچهی کنشهای دراماتیک او دنبال کند. بنابراین از فصل سوم به بعد دو شخصیت برای مخاطب برجسته میشوند که به نظر میرسد قابلیت خوبی برای تبدیل شدن به قهرمان را دارند: کوتوله و جان اسنو.
قطعا از منظر ظاهری تیریون لنیستر معروف به کوتوله یا ایمپ (جنی) هیچ شباهتی به یک قهرمان دراماتیک ندارد. اما یادمان نرود که یکی از شاخصههای یک قهرمان تراژیک، «هامارتیا» یا همان «نقص تراژیک» است. در نتیجه کوتوله بودن تیریون تبدیل به هامارتیایی میشود که او را به کنش وا داشته و او را بر علیه خانواده ی خود میشوراند. کوتوله شخصیت جذابی است. باهوش است و همانطور که خود میگوید «مشروب میخورد و همه چیز را میداند.» اما به هر حال او یک لنیستر است و پرسش این است که آیا او به عنوان یک لنیستر قابلیت یک قهرمان را دارد؟ اینجاست که باید بهانهای پیدا شود تا او در برابر خانواده قرار گیرد. حقیقت این است که عقده و دشمنی سرسی با برادر کوتولهاش خیلی منطقیتر از دشمنی پدر با اوست. میخواهم بگویم قبول این مسئله که چرا تایوین لنیستر باید با پسرش که پیشتر او را «دست پادشاه» هم اعلام کرده تا این حد دشمنی داشته باشد که نقشه مرگ او را بکشد. این قبیل حفرههای غیر منطقی در سریال گات زیاد است که سازندگان آن برای نجات از خلایی که در توازن میان قهرمان و ضدقهرمان به وجود آمده بدان چنگ انداختهاند. نتیجه آنکه اینقدر باید ستیز میان کوتوله با جافری کش پیدا کند تا وی به عنوان مظنون اول قتل خواهرزادهاش محاکمه شود. در واقع برای قهرمان شدن کوتوله لازم است تا دلایلی پیدا کرد که او در برابر دیگر لنیسترها قرار بگیرد اما این دلایل از منظر دراماتیک به اندازه کافی قوی نیستند. از همین جاست که میتوان گفت که خلایی که به واسطهی حذف قهرمان و نفی بنیانهای درام به وجود آمده خود را نشان میدهد.
در کلاسهای درام نویسی میآموزیم که ستیز میان پروتاگونیست و آنتاگونیست باید تا آنجا پیش برود که در نهایت به بحران و فاجعه ختم شود. در واقع قدرت دو طرف ستیز باید پایاپای باشد و توازنی میان قهرمان با موانعی که سر راه او وجود دارد برقرار باشد. کوتوله سرانجام پدر را کشته و تنها کسی که در برابر او قرار دارد سرسی است و چون جان خود را در خطر میبیند فرار میکند. چگونه؟ به کمک برادر و مرد کچل و غیر قابل اعتمادی (واریس) که هیچ منطقی برای اینکه چرا باید به کوتوله کمک کند پیدا نمیکنیم. اما بدتر از آن اینکه به کجا میروند؟ نزد دختر اژدهاسوار. چرا؟ مهمتر اینکه دنریس تارگرین چرا باید او را به این راحتی بپذیرد و در نهایت او را به عنوان دست راست خود انتخاب کند؟ آیا تمام اینها برای پر کردن خلایی نیست که میان نیروهای خیر و شر وجود داشته؟ ترفندهای دراماتیک نه چندان منطقی برای توازن میان قوا و یک کاسه کردن خرده روایتهایی که هر کدام نصفه رها شدهاند؟ راهحلی برای تبدیل چند قهرمان به یک قهرمان؟ کمی برای قضاوت زود است. اکنون وقت آن است که به سراغ دیگر قهرمان ماجرا برویم: جان اسنو. او کیست؟ در ابتدا او را به عنوان حرامزادهی ند استارک میشناسیم که به کسوت نگهبانان دیوار درآمده. تصور این است که او نسبتی نصفه نیمه با استارکها دارد، جذاب است، دلیر است و مهمتر از همه اینکه شریف است. بنابراین میتواند قهرمان بعدی ما باشد. حضور او در پنج فصل دیگر مخاطب را متقاعد ساخته که او قرار است بماند و انتقام استارکها را بگیرد. در نتیجه میتوان به او تکیه کرد. اینجاست که گات ضربهی سوم را به ما وارد میکند. در پایان فصل پنجم جان اسنو کشته میشود اما به شکل غیر منتظرهای در آغاز فصل هفتم باز میگردد. چرا؟ به نظر میرسد با کشته شدن او خلایی عظیم حس میشود که دیگر نمیتوان درام را روی چیزی سوار کرد. اینجاست که دیگر بازی با بنیانهای درام به انتهای راه خود میرسد و خلا دراماتیک با حذف شخصیت اصلی خود را نشان میدهد. سریال که از کتاب جلو زده دیگر قادر به حفظ این آنارشی و پیش بردن مخاطب با همان ترفند همیشگی نیست. چه اتفاقی میافتد؟ جان اسنو در ابتدای فصل هفتم باز میگردد و اصل غافلگیری که تا اینجا پای هزینههایی که کرده بود ایستاده، عقب نشینی کرده و لوث میشود. کمکم نشانههای ظهور مشخصات هالیوودی را میتوانیم ردیابی کنیم. نکتهی مهم این است که مخاطب با این سوال را روبهرو میشود که از کجا معلوم بار دیگر قهرمان دوباره زنده نشود. از اینجا به بعد من باید نسبت به چه چیزی نگران باشم؟ وقتی طراح داستان هامارتیای اصلی شخصیت که همان «فناپذیری» است را از من میگیرد دیگر چرا باید با او همذات پنداری کرده و با مرگ یا شکست او دچار حس کاتارسیس شوم. از اینجا به بعد است که آنارشی که ویژگی اصلی سریال گات بود به یکباره و عامدانه به پایان میرسد و سریال تلاش میکند تا دوباره به بنیانهای درام توسل جوید. در نتیجه میتوان پیش بینی کرد که تب گات از فصل ششم به بعد فرو خواهد نشست؟
اکنون لازم میآید تا خرده داستانها به هم وصل شده و حواشی حذف شود و همه چیز به دو نیروی خیر و شر تبدیل شود. این مسئله به خودی خود بد نیست اما آنچه که کار را سخت میکند جمع کردن این خرده داستانها و پایان دادن به این آنارشی است که به ناچار درام پردازان را وا میدارد تا این کار را با منطقی سطحی و بدون هیچ منطق دراماتیکی به انجام رسانند. پیوند کوتوله با دنریس و زنده شدن یکبارهی جان اسنو تنها چند مورد بود و بسیاری از موارد بیشماری است که سازندگان گات در دو فصل باقی مانده با آن روبهرو هستند. پرسش این است که سازندگان گات چگونه میخواهند این همه خرده داستان را جمع کرده و این تعدد شخصیت را را در قالب نبرد نهایی سامان دهند؟
یک پرسش این است که سازندگان گات میخواهند با دنریس و اژدهاهایش چه کنند؟ در این سوی میدان دنریس را داریم که تیریون لنیستر به همراه سه اژدها او را همراهی میکنند. گریجویها به او پیوستهاند و همین باعث شده که جذابیت او به عنوان یک قهرمان تقویت شود. چون راستش را بخواهید از اول معلوم نبود که او قرار است قهرمان باشد یا ضد قهرمان. چرا که شخصیت دنریس تارگرین با بازی امیلیا کلارک از ابتدا هیچ جذابیتی ندارد و نمیتواند مخاطب را سمپات کند. در نتیجه پیروزی یا شکست او در برابر سرسی لنیستر چندان حساس نیست. گیریم که اشتباه از صاحب این قلم باشد و شخصیت دنریس به اندازه کافی جذاب بوده و سمپاتی را در ما برانگیزد. اما سوال این است که او قرار است با چه کسی رویارویی کند؟ در اینجا مشکل عدم توازن میان قهرمان و ضدقهرمان خود را بار دیگر نشان میدهد. در آن سو تنها سرسی را داریم که تنها امیدش به شخصیتی به نام «کوه» است و دیگر هیچ نیرویی برای مقابله با دنریس ندارد. چه چیزی قرار است ما را به دیدن فصل هفت علاقهمند کند؟ مقابله شخصیت سرسی با قوای دنریس با سه اژدها و مغز متفکری به نام تیریون لنیستر؟ همچنین این پرسش پیش میآید که تکلیف و جایگاه جان اسنو در این هرم قدرت چیست؟ به نظر میرسد که سازندگان گات در انتهای فصل ششم تلاشی برای این کار داشتهاند. چنانچه شخصیت برن استارک در سلوک معنوی خود به بالین لیانا میرود و ما در مییابیم که جان اسنو اصلا حرامزادهی استارک نیست، بلکه گویا فرزند لیانا و خاندان پادشاه دیوانه است. در نتیجه به واسطهی نسبت خونی جان اسنو با دنریس زمینه برای پیوند و اتحاد میان این دو در فصل هفتم آماده میشود. حال با اتحاد میان جان اسنو و دنریس که خود به اندازه کافی قوی است باید پرسید که چرا باید از شکست آنها در برابر سرسی نگران باشیم؟ پرسش مهمتر اینکه اصلا چرا باید از پیروزی او خوشحال باشیم در حالی که هیچ احساس سمپاتی نسبت به او نداریم. حتی نبردهای او در آن سوی آبها و آزادی بردگان هم نتوانسته او را به شخصیتی محبوب برای ما تبدیل کند و البته جا دارد این سوال را مطرح کنیم که اصلا تمام رویدادهای دنریس در آن سوی آبها که خود درخور سریال مجزایی است آیا صرفا با هدف شناساندن و بر حق بودن او برای ما صورت گرفته؟ در غیر این صورت تمام رویدادها و خرده داستانهای قابل پیش بینی که در خارج از سرزمین هفت اقلیم صورت گرفته چه ارتباطی با خط اصلی داستان در هفت اقلیم دارد؟ من که میدانم سرانجام دنریس به سمت وستروس لشگرکشی خواهد کرد چرا باید خود را درگیر داستانی موازی کنم؟
در پایان و به عنوان نتیجهگیری باید به پرسش اصلی این مطلب پاسخ گفت که آیا میتوان برخی بنیانهای درام را کنار گذاشت و همچنان به موفقیت یک اثر دراماتیک امیدوار بود؟ به زعم بنده سریال گات با همهی تهور تحسین برانگیزی که در ساخت یک درام تجربی داشته در نهایت با موانع و خلاهایی روبهرو شده است که تصور اینکه بتواند از این هزارتو نجات پیدا کند کمیسخت است. تا آنجایی که میدانم گات در دو فصل کوتاه و در مجموع در ۱۳ قسمت فرصت دارد تا تمام این خرده داستانها را سامان داده و پایانی منطقی برای هر یک از آنها بیابد. فراموش نکنیم که هنوز حتی نبرد وایت واکرها هم آغاز نشده و تکلیف برخی از شخصیتها مشخص نیست. بیآنکه قضاوت کنیم باید اعتراف کرد که حل کردن و جمعبندی ناگهانی تمام این معماها نمیتواند باورپذیر باشد و اثر خوشایندی داشته باشد و در نهایت باید گفت که سازندگان سریال بازی تاج و تخت کار سختی در این سیزده قسمت باقی مانده در پیش روی خود دارند.
شما چقدر با این مطلب موافق هستید؟ نظر شما درباره این مطلب و اثر چیست؟ نظر خود را در پایین همین صفحه بنویسید. [منظوم تنها ناشر نقدها است و این به معنای تایید دیدگاه منتقدان نیست.]
شما نیز میتوانید نقدها و یادداشتهای خود درباره آثار سینما و تلویزیون را با نام خودتان در منظوم (معتبرترین مرجع نقد سینما و تلویزیون ایران) منتشر کنید. هماکنون مطالب خود را به آدرس ایمیل Admin@Manzoom.ir برای ما ارسال کنید.
نقد، یادداشت، تحلیل، بررسی و معرفی منتقدین از فیلمهای سینمایی، سریالها و برنامههای تلویزیونی ایرانی را در صفحه نقد فیلم سایت منظوم مرجع سینما و تلویزیون ایران بخوانید.