"12 Years A Slave/دوازده سال بردگی" سفری واقع گرایانه و دردناک به قسمت های تاریک و ممنوعه تاریخ آمریکا است.فیلم داستان بردگی انسان زیر یوق نظام سرمایه داری و توهم آزادی را به نحوی تمثیلی بیان می کند اما نکته ای که باید مد نظر قرار داد این است که فیلم را عده ای خارجی ساخته اند.این امر شاید برای همه آن قدرها هم جلب توجه نکند،زیرا هر چه باشد فیلم سازی هم مثل برده داری تجارتی جهانی است اما مطمئن هستم در گوشه و کنار افرادی در حال انتشار مطالبی در وبلاگ ها هستند در مورد این که این فیلم را کمونیست ها ساخته اند تا بزرگی آمریکا را زیر سوال ببرند.اما تا همین الان هم از این اظهار نظرهای منفی در مورد این سوژه کم در اینترنت ندیده ایم،مثلا:خدای من دیگر از این فیلم های سیاه پوستی منفی نسازی؛چه خبر است با این فیلم های ضد نژاد پرستی خشن؛چرا نمی توانیم به دنیای قرن 21 ام و فضای پس از کلیشه های نژاد پرستی وارد شویم و ...
اما این نکته هنوز هم قابل تعمق است که یکی از رک ترین و صریح ترین فیلم ها در مورد وحشی گری های دوران برده داری آمریکا را استیو مک کویین (متولد لندن و رنگین پوست) با بازی چیوِتِل اجیوفور (متولد لندن با اصلیتی نیجریه ای) ساخته است.(از فیلم های قبلی او می توان به "Shame/شرم" و "Hunger/گرسنگی" اشاره کرد) مهم ترین نقش های مربوط به سفید پوستان در فیلم را هم مایکل فَسبِندِر بازیگر آلمانی الاصل ایرلندی که مدت ها است با مک کویین همکاری دارد و ستاره انگلیسی در حال اوج گیری بِنِدیکت کامبِربَچ (که او را در دیگر فیلم این هفته،The Fifth Estate"/رکن پنجم" در نقش جولین آسانژ دیدیم) بر عهده دارند.شاید دلیلش این باشد که ما آمریکایی ها از هر نژادی هنوز برای رویارویی با این بخش تیره از تاریخمان آمادگی نداریم یا ترجیح می دهیم به دیدگاهی کارتونی از این موضوع مانند آن چه در " Django Unchained/جانگوی رها از بند" تارانتینو دیدیم بسنده کنیم.(باید به این نکته هم اشاره کنم که " Django Unchained/جانگوی رها از بند" در میان داستان وسترن اسپاگتی انتقام گونه خود چشمه هایی عمیق از این موضوع را هم نشان می داد اما در کل هدفش نشان دادن برده داری برای افزودن بر خشونت فیلم بود که خود بیننده را از درک این موضوع دورتر می کرد)
باید به این مسئله هم اشاره کنم که جان ریدلی،فیلم نامه نویس "12 Years A Slave/دوازده سال بردگی"،نویسنده با تجربه آثار تلویزیونی و داستان نویس جنایی،یک آمریکایی آفریقایی تبار از میلواکی است و مهم تر از این،منبعی که او استفاده کرده یکی از مهم ترین روایت های برده داری قرن نوزدهم آمریکا است.سالامن نورثاپ،که نقش او را اجیوفور در فیلم با قدرت درونی زیاد اما خفته و آرام بازی کرده،شخصیتی واقعی بوده که سفر حماسی او به بردگی و بازگشتش،او را در سال های منتهی به جنگ داخلی آمریکا معروف کرد.اگر چه بعد از گذشت این همه سال تایید صحت جزئیات فیلم تقریبا غیر ممکن است اما در مورد صحت وقایع اصلی داستان هیچ شکی وجود ندارد.داستان را روزنامه نیویورک تایمز در سال 1853 پوشش داده و بعد از آن هم چند تاریخ دان روی آن کار کرده اند.
نورثاپ یک شهروند رنگین پوست است که آزاد زاده شده،او یک کارگر و هم چنین نوازنده ای پاره وقت است که به همراه همسر و دو فرزندش در ساراتوگا اسپرینگزِ نیویورک زندگی می کند.در سال 1841 دو مرد سفید پوست او را ابتدا به نیویورک و سپس به واشنگتن دعوت می کنند تا در سیرک آن ها به نوازندگی بپردازد.پایتخت آمریکا در آن زمان برای سیاه پوستان آزاد مکانی خطرناک به حساب می آمده است.شکارچیان برده ای که به تعقیب بردگان فراری می پرداختند و بعد از دستگیری،آن ها را به بازارهای فروش برده یا مزارع ایالت های جنوبی می بردند،از دزدیدن سیاه پوستان آزاد هم مضایقه نمی کردند و این دقیقا همان اتفاقی است که برای سالامن نورثاپ می افتد.با این که تصورش مشکل است اما این دقیقا کاری بوده که صاحبان سیرک از ابتدا قصد انجامش را داشته اند.آن ها او را مست کرده و احتمالا دارویی هم به خوردش می دهند و سپس او را به تاجر برده ای به نام جیمز برچ (کریستوفر بری)،با تظاهر به این که او برده ای فراری از جورجیا است،می فروشند.
تا این قسمت فیلم مک کویین سر راست است ولی از همان لحظه که پی می بریم او در یک زندان بردگان در نزدیکی واشنگتن زندانی شده،فیلم لحنی کابوس گونه و هولناک به خود می گیرد.این داستان پدیده ای آن چنان آلوده و کثیف است که دست هایش می توانند تا محل زندگی خانواده نورثاپ در آن آرامش طبقه متوسط شمال ایالت نیویورک،جایی که همسایگان سفید پوست با احترامی مبالغه آمیز با آن ها برخورد می کنند هم برسد.برده داری هر آن چه که لمس می کرد را به فساد می کشید،سیاه و سفید،کوچک و بزرگ،از زندگی ساده در روستا گرفته تا خیابان های پایتخت،و اگر چه برده داری پدیده ای است که در طول تاریخ در بسیاری جوامع به اشکال گوناگون وجود داشته اما شکوفایی کامل و بد شگون آن را باید در آمریکای قرن نوزدهم جستجو کرد.در جامعه ای که داعیه الوهیت داشت و خود را وارث آزادی جهانی و برابری می دانست.
جیمز برچ تصمیم می گیرد کاری کند که نورثاپ دست از اصرار بر این که نه یک برده فراری بلکه مردی آزاد از ایالت نیویورک است بردارد.اما ضرب و شتمی که نورثاپ در این زندان تحمل می کند و هدف از آن وفق دادن او با شرایط جدید است بدترین چیزی نیست که در انتظار او است.او پنبه می چیند،نی شکرها را قطع می کند،او خسته و افسرده می شود و تظاهر می کند خواندن و نوشتن بلد نیست،او مرد سفید پوست بی سواد و بی کفایت را ارباب صدا می زند و از اعدامی بدون محاکمه جان سالم به در می برد در حالی که شاهد مرگ بقیه بردگان اعدام شده است.اگر چه تمام این وقایع دردناک هستند اما مک کویین و ریدلی (بر خلاف تارانتینو) ذره ای پا را فراتر از وقایع حقیقی و سناریوهای امکان پذیر نمی گذارند.فیلم داستان مقاومت و پایداری در برابر شرایط دهشتناک و غیر انسانی است نه داستانی مازوخیستیک یا موعظه گرانه.
فیلم سفید پوستان ایالت های جنوبی در فضای پیش از جنگ داخلی-و حتی اقلیت سفید پوستانی که برده دار بودند-را بیش از حد سادیست یا شرور نشان نمی دهد.این در راستای پیام فیلم،این که برده داری هر چیز و هر کس را منحرف می کند نیست و شاید عکس آن هم باشد.مثلا کامبِربَچ که نقش مزرعه داری به نام فورد و اولین ارباب جنوبی سالامن را بازی می کند،خود را فردی روشن فکر و مترقی می داند.او که بردگانش را کتک نمی زند و حتی آن ها را تشویق می کند تا تلاش کنند به اهداف شخصیشان برسند،با دیدن سالامن (یا پِلَت،نام بردگی او) فورا متوجه استعدادهای او می شود.اما تصویری که فورد از خودش در ذهن دارد یک دروغ است و علی رغم برتری مادی مشخص،او به اندازه سالامن انسانی در بند است.نزدیکی انسانی ای که این دو نسبت به هم حس می کنند-و سالامن نسبت به آن خیلی مشتاق است که قابل درک هم هست-در قالب شرایط اجتماعی موجود که یکی از آن ها را ارباب و دیگری را برده کرده نمی گنجد.
زمانی به قلب تاریک فیلم می رسیم که سالامن به مزرعه داری به نام اِپس (فَسبِندِر) فروخته می شود که مزرعه را با انجیل در یک دست و شلاق در دست دیگر اداره می کند و مفهوم و منطق برده داری را با جان و دل پذیرفته است.او مرا به یاد آدم های اشرافی ایتالیایی در تمثیل دهشتناک پیر پائولو پازولینی از فاشیزم در فیلم "Salò,Or The 120 Days Of Sodom/سالو یا 120 روز از سادم" انداخت و متعجب هم نمی شوم اگر بدانم قصد و نیت مک کویین دقیقا همین بوده است.فَسبِندِر اجرایی بی رحمانه،مبالغه آمیز ولی در عین حال قابل باور در نقش این اَبَر مرد نیچه ای انجام می دهد که پول،قدرت،شهوت و شراب تمام اخلاقیات را از او گرفته است.اگر چه قصدم به هیچ وجه هم دردی با این شخصیت هیولا گونه نیست اما دیدن او مرا به یاد این حرف (اگر چه نژاد پرستانه) رابرت ای.لی انداخت که در نظر او برده داری در نهایت به سفید پوستان بیش تر از سیاه پوستان آسیب زده است.سالامن اگر چه تحقیر و پست شده (و حتی مجبور شده ظلم های غیر قابل شرحی انجام دهد) اما حداقل کمی شرافت انسانی و امید به آینده بهتر در وجودش باقی مانده است.این اِپس است که برده داری او را تا حد یک حیوان پایین آورده است.
اگر چه نقش های اصلی در فیلم مرد هستند اما وجود لوپیتا نیانگو در نقش پَتسی در آن حیاتی است،ستاره مزرعه پنبه اِپس که بارها قربانی خشونت و تجاوز او شده اما هرگز در هم نشکسته است.اِپس مشخصا به روش گمراهانه خودش پَتسی را دوست دارد حداقل بیش تر از همسرش (با بازی خوب سارا پالسن)،شخصیتی تاریک و مبهم که اشتیاقی آلوده به دیوانگی و سادیسم در وجودش موج می زند.برداشت من از شرایط موجود این است که او بدش نمی آید کاری که شوهرش با پَتسی می کند را با سالامن انجام دهد اما چنین انتخابی برای زنان مزرعه داران بزرگ که در پیله زندگی آرام و راحت اسیر بوده اند در دسترس نبوده است.سالامن در نهایت توسط برد پیت که یک شرکت چوب بری در کانادا دارد از بردگی آزاد می شود.(عنوان فیلم به گمانم فاش کننده داستان هم هست) اما "12 Years A Slave/دوازده سال بردگی" در کنار پایان خوش صامت خود هیچ تخلیه احساساتی به شیوه هالیوودی ارائه نمی دهد،زیرا ما هنوز از نفرین برده داری رها نشده ایم.نگاه به ریشه های ماجرا برای ما تازه آغاز کار است.
مترجم:رضا اسدی
شناسه نقد : 9408625