: «بزرگترین نیرنگ شیطان این بود که این باور رو بوجود آورد که وجود نداره!»
این آخرین جمله وربال کینت یا همان کایزر شوزه افسانه ای (کوین اسپیسی) است که همه را...
14 آذر 1395
«بزرگترین نیرنگ شیطان این بود که این باور رو بوجود آورد که وجود نداره!»
این آخرین جمله وربال کینت یا همان کایزر شوزه افسانه ای (کوین اسپیسی) است که همه را در سالن های سینما شوکه کرد. فیلمنامه نویس در عرض چند دقیقه تمام حدس و گمان هایی که زده بودیم را نقش بر آب نمود و همه را در شگفتی نگه داشت، و باعث شد مجددا به عقب برگردیم و تمام فیلم را از اول در ذهنمان مرور کنیم و بعد از کلی کلنجار تازه متوجه شویم، چه کلاهی سرمان رفته است. بدون شک واپسین دقایق فیلم «مظنونین همیشگی» جزو بی نظیرترین لحظات تاریخ سینماست. پیش از هر چیز بگویم که اگر تاکنون این فیلم را ندیده اید، یک لحظه هم درنگ نکنید! حتما همین امروز از زیر سنگ هم که شده فیلم را تهیه کرده و آن را ببینید و "بعد" به خواندن این مقاله ادامه دهید!
خلاصه داستان:
یک کشتی باری در بندر سن پدروی کالیفرنیا منفجر می شود. یک کلاهبردار فلج به نام وربال، از حادثه زنده می ماند. دیودیو، پلیس اداره گمرک بازجوی این پرونده است. وربال به او میگوید که شش هفته پیش با کیتن، مک ماناس، فنستر و تاد آشنا شده است که جزو مظنونینی بوده اند که توسط پلیس و پس از سرقت یک کامیون دستگیر شده اند. آن پنج نفر یک گروه تشکیل میدهند و با یک تاکسی حامل الماس که به ماموران پلیس فاسد تعلق دارد، اداره پلیس نیویورک را مفتضح می کنند. پس از این سرقت، آنان به یک جواهر فروش تگزاسی به نام سالبرگ نیز دسپرد می زنند، اما متوجه می شوند که او فقط یک قاچاقچی مواد مخدر است. وکیلی به نام کوبایاشی به نزد آنان میرود و می گوید که دستگیری و آزادی آن پنج نفر توسط پلیس به دستور فردی به نام کایزر شوزه صورت گرفته است، چرا که هر کدام از آنان در گذشته به حریم شوزه تجاوز کرده اند. شوزه از آنان می خواهد تا به یک کشتی باری آرژانتینی حمله کنند و مواد مخدر موجود در آن را سرقت کنند. فنستر میگریزد، اما مدتی بعد کشته می شود. گروه به اجبار، حمله به کشتی را می پذیرند. اما آنها متوجه می شوند که مواد مخدری در کشتی نیست و کشتی حامل یک آرژانتینی است که می تواند شوزه را شناسایی کند. شوزه، تاد، کیتن و مک ماناس را می کشد و کشتی را منفجر میکند، اما وربال زنده می ماند. وربال پس از توضیحات خود به دیو، از اداره پلیس بیرون می آید. آما دیو پس از تحلیل ماجرا در می یابد که شوزه، همان وربال است.
برایان سینگر جوان بسته مسحور کننده ای برایمان فراهم آورده که به این سادگی نمی توان از آن گذشت. این فیلم، داستان پیچیده ای است که از زبان وربال کینت - یک فلج مغزی که دست و پای چپش چلاق است- روایت می شود و ما همچنان که همراه با او در این هزارتوی پر از فلاش بک پیش می رویم به تدریج با شخصیتی مرموز و ترسناک به نام کایزر شوزه آشنا می شویم. شخصیتی خیالی که از اول تا آخر فیلم اصلا جلوی دوربین نمی آید، و در طول فیلم همه از بی رحمی و جسارت های او سخن می گویند. اما در دقایق پایانی فیلم متوجه می شویم که در تمام این مدت در حال تماشای او بوده ایم! ...
بعد از نمایش «مظنونین همیشگی» روی پرده های سینما، بسیاری از تهیه کنندگان دست به دامان فیلمنامه نویسان شدند تا فیلمهایی با این سبک پایان بندی بسازند. موج جدیدی از فیلمهای غافلگیر کننده با پایان بندی های غیرقابل پیش بینی راه خود را به سوی پرده های سینما باز کردند که از جمله معروف ترین و بهترین آن ها می توان به فیلم های «بازی» ، «باشگاه مشت زنی» ساخته های دیوید فینچر، «حس ششم» ساخته ام نایت شیامالان، «دیگران» و ... اشاره کرد.
اما به جز این چند مورد هیچ کدام از این فیلم ها نتوانستند خاطره بیاد ماندنی «مظنونین همیشگی» را دوباره تکرار کنند. علت این بود که آنها ساختار این نوع پایان بندی را به درستی درک نکرده بودند. غالب این فیلم ها دو اشکال اساسی داشتند:
اول اینکه این نوع فیلم ها تأکید زیادی به صحنه پایانی داشتند و درواقع تمام فیلمنامه تنها و تنها برای صحنه پایانی نوشته می شد. این مسئله از یک طرف باعث می شد بیننده در طول تماشای فیلم خسته و کسل شود، و از طرف دیگر فیلم قابلیت دوباره دیدن را از دست می داد. کافی بود صحنه پایانی را بفهمی، دیگر فیلم تمام ارزش و اعتبارش را از دست داده بود. اما «مظنونین همیشگی» فیلمی است که اگر بارها و بارها آن را تماشا کنید خسته نخواهید شد. زیرا آنچه که شما را در این فیلم تحت تأثیر قرار می دهد این است که چگونه فیلمساز به کمک قهرمان افسانه ای اش کایزر شوزه توانست همه چیز را وارونه جلوه دهد و حقیقت را از ما مخفی نگاه دارد. اینکه چه حقیقتی در پایان فیلم برملا خواهد شد یک چیز است و اینکه چگونه این حقیقت از ما مخفی نگه داشته شده چیز دیگری است. حقیقتی که در پایان مظنونین همیشگی برملا می شود حقیقت تکان دهنده ای است، اما چیزی که این پایان بندی را تکان دهنده تر و فراموش نشدنی می کند چگونگی پنهان نگه داشته شدن این حقیقت از نگاه ماست! وقتی برای بار دوم یا چندم فیلم را ببینید متوجه ظرافت های زیادی در ساختار، نحوه روایت، توالی زمانی و حتی شخصیت پردازی فیلمنامه خواهید شد. از همان ابتدا که وربال شروع به صحبت روی فیلم می کند، ما با نمایی از پاهای چلاق او که روی زمین کشیده می شوند، وارد داستان می شویم. بعد دوربین بالا می آید و ما بدن نیمه فلج او را می بینیم. چهره ی بی گناه با سر تخم مرغی و نگاه های معصوم کوین اسپیسی و بدن نیمه فلج اش بیش از هرچیز احساس ترحم ما را بر می انگیزد. این احساس در طول فیلم هم مورد تأکید قرار می گیرد. بازرس کولیان در همان ابتدا به او می گوید، من از تو باهوش ترم و هرچه را که لازم داشته باشم از تو بیرون می کشم چه خودت بخواهی و چه نخواهی! وقتی وربال می خواهد سیگار بکشد هرچه قدر با دستان فلجش سعی می کند فندک را روشن کند نمی تواند تا اینکه دیگر حوصله کولیان سر می رود و او خودش سیگار را برای او روشن می کند. در جای دیگر وقتی می خواهد از کیتون تقاضا کند که به گروه آن ها بپیوندد کیتون مثل یک گوشت نپخته او را مورد ضرب و شتم قرار می دهد و او در مقابل این اقدام او نمی تواند هیچ عکس العملی از خود نشان دهد. چون چلاق و فلج است. در تمامی سرقت هایی که گروه انجام می دهد، او بیشتر شاهد و نظاره گر ماجراست و تمامی بزن بهادری ها به عهده سایر اعضای گروه است. از این نشانه ها در سراسر فیلم وجود دارد. همین ریزه کاری هاست که باعث می شود، پس از روشن شدن حقیقت، ما تا چند دقیقه ای مات و مبهوت به پرده نمایش خیره بمانیم و از تعجب خشکمان بزند! مسئله دیگر توالی زمانی است. این فیلم یکی از پر فلاش بک ترین فیلم های تاریخ سینماست. بخشی از رجوع به گذشته ها مربوط به تعریف های وربال است. بخش دیگر تمهید فیلمنامه نویس است برای بیان بهتر روایت. اما نکته جالب این است که فلاش بک در این فیلم کارکرد جدیدی یافته است. در همه فیلم ها رجوع به گذشته یا تکنیکی است برای اینکه نکته ای درباره گذشته یکی از شخصیت ها بیان شود، یعنی فلاش بک کارکردی شخصیت پردازانه دارد و یا برای این است که گرهی از گره های داستانی را بگشاید، یعنی کارکردی روایت مدارانه یا ساختارگرایانه دارد. اما در این فیلم فلاش بک تمهیدی است برای فریب مخاطب. در پایان فیلم معلوم نمی شود که آیا حرف هایی که وربال از اول تا آخر فیلم زده بود، راست بود یا دروغ! آنچه از گذشته روایت می شود حقیقت ماجرا نیست بلکه صحبت های وربال است، که ممکن است راست یا دروغ باشد. اما مخاطب به تصاویری که فیلمساز و فیلمنامه نویس ارائه می دهند اعتماد می کند و این اشتباه باعث می گردد، در پایان متوجه شود که در تمام مدت او هم به همراه بازرس کولیان بخشی از نقشه کایزر شوزه افسانه ای بوده است.
مشکل دیگری که غالبا این نوع فیلم ها دارند، پایان بندی اشتباه است. ساختار این نوع پایان بندی ها اینچنین است که با فرضیاتی که در فیلم مطرح می شود، دو یا چند پایان برای فیلم قابل پیش بینی است. معمولا فیلمساز ذهن بیننده را با نشانه هایی به سمت یکی از این پایان ها سوق می دهد، اما در انتها فیلم را جور دیگری به سرانجام می رساند. اما اشتباهی که در این بین رخ می دهد این است که، غالبا آن پایان بندی که فیلمساز سعی می کند ذهن مخاطب را به سمت آن هدایت کند، کلیشه ای و حتی گاها غیرمحتمل است. بیننده نمی تواند تصور کند که فیلم این قدر کلیشه ای تمام شود و لذا به دنبال گمانه زنی های دیگری می رود. او خوب می داند که فیلمساز قصد دارد با دادن این نشانه ها او را فریب دهد و از این رو دست او را می خواند و فریبش را نمی خورد. این درحالی است که ما در مظنونین همیشگی چنین چیزی را نمی بینیم. از ابتدا تا تقریبا 10 دقیقه مانده به آخر فیلم ما به عنوان مخاطب فقط میتوانیم حدس هایی بزنیم؛ تا اینکه فیلمساز فرضیه ای را مطرح می کند: اینکه کیتون کایزر شوزه است! این فرضیه به اندازه کافی غیر کلیشه ای و در عین حال محتمل هست که بیننده را راضی کند. یعنی اگر فیلم این گونه تمام می شد که می فهمیدیم کیتون، کایزر شوزه بوده است، به اندازه کافی راضی کننده بود که خاطره خوبی از فیلم در ذهنمان باقی گذارد. اما فیلمساز در آخرین لحظات این فرضیه ناب را هم زیر سوال می برد و چنان ضربه مهلکی به مخاطب می زند که او از تعجب روی صندلی اش می خشکد. در واقع برای غافلگیری باید فرضیه ای را برای پایان بندی به مخاطب ارائه کنی که خود به اندازه کافی قوی و تأثیر گذار باشد. به اندازه ای تأثیر گذار و مناسب که اگر فیلم با همین پایان بندی به پایان رسید، مخاطب راضی از سالن سینما بیرون برود. اما بعد فیلم را جور دیگری به پایان برسانی که او هرگز نتواند حتی آن را تصور نماید. آن وقت است که او را شوکه کرده ای! این نکته ی ساختاری در فیلم «بازی» ساخته دیوید فینچر هم رعایت شده است. در این فیلم مخاطب دائما بین این دو فرضیه که آیا حوادث و اتفاقاتی که برای نیکلاس می افتد یک بازی است یا حقیقت در تلاطم است. اینکه CRS یک شرکت سرگرمی ساز است که به جای آنکه شما به سمت هیجان و سرگرمی بروید، او سرگرمی و هیجان را به زندگی شما وارد می کند یا اینکه یک شرکت متقلب است که کارش کلاه برداری از ثروتمندان ساده لوح است، دو فرضیه ای است که مطرح می شود. در ابتدا تصور می کنیم که آن ها دارند با نیکلاس بازی می کنند، اما در ادامه که می بینیم نیکلاس چندین بار تا نزدیک مرگ پیش می رود و نجات می یابد، تازه می فهمیم که ماجرا جدی تر از این حرف هاست. وقتی در انتهای پرده دوم کریستین با قهوه او را مسموم کرده و او را در میان زباله های شهری دورافتاده رها می کنند دیگر مطمئن می شویم که نیکلاس قربانی یک بازی خطرناک شده است. توجه کنید که اگر این فیلم با همین فرضیه پایان می یافت مسلما کسی از فیلمساز خرده نمی گرفت. البته شاید دیگر «بازی» در لیست بهترین های سینما جا خوش نمی کرد، اما به هر حال فیلم قابل قبولی به نظر می رسید. اما فیلمساز سرنوشت دیگری برای آدم های نمایشش رقم زده است و شخصا خیلی خوشحالم که فینچر این پایان را برای فیلمش انتخاب کرد! ...
به هر ترتیب مظنونین همیشگی هنوز هم ماهرانهترین پایان بندی غافلگیرانه را دارد که به درستی مخاطب را همراه خود میکند و در آخر چنان داستان را به پایان می رساند که بیاغراق هیچکس قادر به حدس زدن آن نیست.
پنج مرد که یگ گروه سرقت به راه انداخته اند، در کار آخرشان ناموفق بوده اند و حالا «سوزه»، یک رئیس مافیایی، آن ها را وادار می کند دست به سرقتی بزنند که انجامش عملا غیرممکن است. شهرت خشونت «سوزه» آن چنان است که می گویند وقتی تهدید کرده اند خانواده اش را می کشند، خودش این کار را کرده تا ثابت کند از هیچ کس نمی ترسد...