بسیاری از طرفداران سینما و منتقدان با هم اتفاق نظر دارند که Alfred Hitchcock در مدت فیلمسازی اش در هالیوود، چهار شاهکار از خود بجا گذاشت: پنجره...
15 آذر 1395
شمال از شمال غربی
بسیاری از طرفداران سینما و منتقدان با هم اتفاق نظر دارند که Alfred Hitchcock در مدت فیلمسازی اش در هالیوود، چهار شاهکار از خود بجا گذاشت: پنجره عقبی – 1954، سرگیجه – 1958، شمال از شمال غربی – 1595 و روانی در سال 1960. اما اختلاف بر سر این است کدام یکی از اینها بهتر است. با این که خود من با پنجره عقبی ارتباط بهتری برقرار میکنم، ولی به هر حال هر کسی برای انتخاب خود دلایلی میاورد. جدا از روانی که از لحاظ نوع ساختار الهامبخش گونه سینمایی "slasher" (از ژانر دلهره که در آن قتل ها با چاقو انجام میشود) در دهه 80 شد، سه تای دیگر تشابهات زیادی با هم دارند.
شمال از شمال غربی آخرین فیلم از این سه گانه است که بسیاری آن را (حداقل از نظر داستان) کاملترین اثر هیچکاک میدانند. فیلمنامه نوشته شده توسط Ernest Lehman، مدام تماشاگر را وادار به حدس زدن میکند درحالی پاسخ سوالات را تدریجآً در طول فیلم میدهد. برای مثال وقتی اوضاع برای قهرمان داستان در اول فیلم بد پیش میرود، لازم نیست صبر کنیم تا گره آن در آخر فیلم برایمان گشوده شود. خیلی زود تماشاگر باهوش پاسخ سوالش را گرفته و سراغ معمای بعدی میرود. این تعامل میان تماشاگر و فیلمنامه نویس در طرح و حل معما از ویژگیهای مهم و بارز کارهای هیچکاک است که متاسفانه در فیلمهای ماجرایی امروز دیده نمیشد.
Cary Grant در نقش راجر تورنهیل مردیست خوشتیپ و تحصیل کرده در کار تبلیغات (دو بار ازدواج کرده و طلاق گرفته) که ناخوداگاه خود را وسط ماجرای جاسوسی میبیند. او که حالا بجای یک جاسوس بین المللی اشتباه گرفته شده است، ناگهان زندگی آرامش دگرگون میشود. ابتدا توسط فردی مرموز بنام فیلیپ وندام (با بازی James Mason) گروگان گرفته میشود، بعد تا آستانه کشته شدن توسط دو آدمکش پیش میرود و سپس بخاطر رانندگی در هنگام مستی دستگیر و حتی زندانی میشود. وقتی آزاد میشود میفهمد که متهم به قتل هم هست و تحت تعقیب قرار دارد. تا اینکه خانمی زیبا بنام ایو کندال (با بازی Eva Marie Saint) که به گفته خودش شیفته جذابیتش شده است، به کمکش میاید و از اینجاست که تازه پیچیدگی های داستان شروع میشود.
از آنجایی که داستان فیلم شباهت زیادی به پنجره عفبی و سرگیجه دارد، کارگردان به شکلی فیلمنامه را نوشته است که قهرمان داستان تنها فردی باشد که حقیقت را میداند. در واقع اتفاقاتی که برای این قهرمان افتاده است، آنقدر عجیب و غیر منطقی به نظر میرسند که هیچکس حرفهای او را باور نمیکند. در پنجره عقبی قهرمان داستان دوست دختری دارد که هر داستان عجیب و غریبی را بخاطر دوست داشتن قهرمان بلااستثنا قبول میکند. اما در سرگیجه این دوست دختر آن چیزی نیست که در ابتدای فیلم نشان داده میشود. البته تماشاگر به سرعت با قهرمان داستان همزادپندازی کرده و به او حق میدهد زیرا او برخلاف تصور همگان کاملاً عاقل است و تنها قربانی یک توطئه شده است، هرچند از جرئیات آن اطلاع ندارد.
در فیلم Cary Grant طبق معمول نقش مردی خوشگذران و جذاب را بازی میکند. مردی که اگر نقش اش را هر کس دیگری بازی میکرد بعید میدانم به اندازه Grant دوست داشتنی از آب در میامد. با اینکه فیلم را نمیتوان بهترین هنرنمایی وی دانست ولی بهترین انتخاب برای این نقش است.
با وجود اینکه موقعیت نامطلوب تورنهیل در شمال از شمال غربی تفاوت چندانی با L.B Jefferies در پنچره عقبی ندارد (هر دو اطلاعات ارزشمندی برای پلیس دارند، ولی آنها باور نمیکنند. در نتیجه برای جمع آوری مدارک خود را به خطر میاندازند.)، ولی نوع موقعیت بکلی متفاوت است. در پنجره عقبی تمام ماجراها در برابر پنجره اتاق Jefferies اتفاق میافتاد. اما در شمال از شمال غربی، تورنهیل به مسافرتی میرود که از نیویورک آغاز و تا کوه های راشمور ادامه پیدا میکند. مسافرتی با هواپیما و قطار و اتومبیل.
یکی دیگر از عناصر مورد علاقه Hitchcock که در این فیلم هم دیده میشود، ایده تبدیل هر کس به یک کاراگاه است. این اتفاق در سرگیجه زمانی میافتد که James Stewart سعی میکند تا ارتباط میان مادلین الستر و جودی بارتون را کشف کند. در پنجره عقبی، Jefferies تقریباً مطمئن است که جنایتی در ساختمان روبرویی اتفاق افتاده است و او باید آن را ثابت کند. در روانی هم لیلا کرین و سام لومیس به دنبال خواهر گمشده لیلا میگردند. در این فیلم نیز تورنهیل باید از سرنخها و حس کاراگاهی خود استفاده کند تا گره از پیچیدگیهای ماجرایی بگشاید که باعث فرار او از دست پلیس و به خطر افتادن زندگی اش شده است.
کار صحنه پرداز فیلم بسیار مشکل بوده است زیرا بیشتر سکانسهای آن بجای اینکه در لوکیشن باشد در جاهایی است که باید کاملاً نسبت به صدا عایق ساخته شوند. البته استثناهایی هم وجود دارد، بخصوص سکانس معروفی که در آن تورنهیل مجبور میشود از دست هواپیمایی ملخدار که سعی در کشتنش دارد فرار کند. سکانسی که هیچکاک نمیتوانست به هیچ عنوان آن را در استودیو به این خوبی از کار در بیاورد.
سکانس تعقیب و گریز نهایی در کوه های راشمور نمونه ای از طراحی رئال و تاثیر گذار است. درحالی که کاملاً مشخص است که فیلم در لوکیشن حقیقی تصویربرداری نشده است (البته اجازه این کار هم داده نشده است)، اما ماکت های موجود آنقدر خوب طراحی و ساخته شده اند که نتوان از همان اول فهمید که واقعی نیستند. به همین شکل، سکانسهایی هم که درون ساختمان سازمان ملل را نشان میدهد بسیار واقعی از کار در آمده اند. تنها جایی که این طراحی خوب صورت نگرفته، سکانس تعقیب و گریز اتومبیل هاست، زمانی که دو آدمکش دنبال تورنهیل افتاده اند. این سکانس (مانند بسیاری از فیلمهای دیگر آن زمان) به ویژه در مقایسه با استاندارهای امروز خیلی مصنوعی بنظر میرسند.
البته نقطه قوت شمال از شمال غربی تعلیق هایست که Hitchcock استادانه از کار درآورده است. تنها یک سکانس معرفی وجود دارد (صحنه ای که تورنهیل و منشی اش را در تاکسی نشان میدهد) که در آن سعی میشود تا میان قهرمان داستان و تماشاگر ارتباط ایجاد شود. از اینجا به بعد همه چیز را از دید او میبینیم بجز سکانسی که در آن تماشاگر چیزی را میداند که قهرمان از آن بی اطلاع است یعنی وقتی که دوربین ما را به درون اداره ای دولتی میبرد که عده ای در آن درحال بررسی پرونده تورنهیل و پیچیده کردن ماجرا هستند. در واقع همین پیچیدگی ها و تلاش تورنهیل برای کشف آنهاست که باعث تعلیق های مختلف در فیلم میشود.
میتوان گفت Eva Marie Saint یکی از ضعیفترین انتخاب های کارگردان برای بازی در نقش اول زن است. نه تنها 10 سال بزرگتر از شخصیت اش در فیلم است، بلکه حتی جذابیت Grant نیز نمیتواند یخ او را آب کند .بنظر من Grace Kelly یا Kim Novak برای این نقش بهتر بودند (هرچند ممکن است اگر Kelly هنوز ملکه مناکو نشده بود، Hitchcock به او نیز پیشنهاد بازی میداد). اما James Mason که بازیگری واقعاً حرفه است نقش فیلیپ را به خوبی بازی میکند. مردی تحصیل کرده و آرام که میتواند بسیار خطرناک باشد. Jessei Royce Landis با وجود کوچکتر بودن از Grant نقش مادر تورنهیل را بازی میکند و Martin Landau در یکی از اولین کارهایش در نقش دستیار فیلیپ وندام ظاهر میشود.
در میان سه ساخته بزرگ Hitchcock، شمال از شمال غربی بخاطر بازی Grant از دوتای دیگر سرگرم کننده تر است. سرگیجه و پنجره عقبی هردو با بازی Stewart سیاه تر بودند به این شکل که تماشاگر تصور میکند قهرمان ممکن است عقل خود را در دست داده باشد. اما در این فیلم از ابتدا تا انتها مطمئن هستیم که تورنهیل کاملاً سالم است. Hitchcock صحنه های کمدی بسیاری را در فیلم قرار داده است که نتیجه کار نه تنها از تنش و اضطراب فیلم نکاسته است بلکه فیلم را از خسته کننده شدن نجات میدهد. تعدادی از این صحنه های سرگرم کننده، ارتباط و دیالوگهای سکسی میان تورنهیل و ایو است که برای یک فیلم دهه 50 یی کمی نامتعارف بنظر میرسد!
در مورد عنوان فیلم حرف و حدیث های بسیاری است. یکی میگوید جمله ایست از نمایشنامه هملت. یکی دیگر هم میگوید شرکت هواپیمایی موجود در فیلم شمال غربی نام دارد. به هر حال هیچ پاسخ مشخصی به این سوال نیست و لزومی هم ندارد که داشته باشد. شمال از شما غربی آنقدر خوب به ذهن سپرده میشود که دیگر نیازی به توضیح دادن ندارد و وقتی تماشاگر ترکیبی جذاب از عشق و تعلیق و کمدی را بر روی پرده میبیند، دیگر چنین سوالی برایش چندان اهمیت ندارد.
«راجر تورنهیل» (گرانت) مدیر تبلیغاتی موفق اما خودخواه، روزی با مأموری مخفی بهنام «جرج کاپلان» اشتباه گرفته میشود. اشتباهی که منجر به کشانده شدنش به دنیائی از مخاطرات و دسیسه ها شده و او را وا میدارد برای حفظ جان خود ـ در حالی که به پلیس هم نمیتواند متوسل شود ـ تمام کشور را زیر پا بگذارد. در طول این مسیر رهآورد او عشقی تازه به زنی به نام «ایوکندال» (سینت) است...