«ایندیانا جونز» (فورد) باستانشناسی است که در پی یک شیء دستساز گرانبها به مقبرهای در آمریکای جنوبی میرود. پس از پشت سر گذاشتن موانع خطرناک بسیار به محل شیء...
14 آذر 1395
داستان فیلم
«ایندیانا جونز» (فورد) باستانشناسی است که در پی یک شیء دستساز گرانبها به مقبرهای در آمریکای جنوبی میرود. پس از پشت سر گذاشتن موانع خطرناک بسیار به محل شیء میرسد و کیسه شنی هم وزن آن را به جایش میگذارد. اما با اشتباه در محاسبه، مقبره شروع به لرزیدن و خراب شدن میکند. «جونز» و راهنمایش موفق به فرار میشوند ولی در بیرون «بلاک» (فریمن)، باستانشناس دیگری که او نیز در پی شیء بوده، و افراد بومی منتظرشان هستند. «بلاک» شیء را میگیرد و دستور کشتن «جونز» را میدهد. «جونز» با پریدن به رودخانه فرار میکند. در بازگشت به آمریکا، مأموران اطلاعاتی به او میگویند که «هیتلر» در پی یافتن صندوق مقدس گم شده است تا از آن برای مقاصد سلطهجویانهاش استفاده کند. آنان از «جونز» میخواهند تا صندوق را پیدا کند و به آمریکا بیاورد. «جونز» مدال هیروگلیفی را میشناسد که از طریق ان میتواند صندوق را پیدا کند؛ مدال نزد «ماریون ریونوود» (آلن)، محبوبه سابق و دختر استادِ «جونز» است که حالا سالونی را در نپال اداره میکند. «جونز» به نپال میرود و پس از ساعتها کلنجار رفتن، بالاخره «ماریون» راضی میشود مدال را به پنج هزار دلار به او بفروشد. پس از رفتن «جونز» مأمور نازی، «توت» (لیسی) و افرادش به سراغ «ماریون» میآیند و مدال را میخواهند. «جونز» سر میرسد و پس از درگیری با نازیها، «ماریون» را نجات میدهد و با هم به مصر میروند. در قاهره، «صلاح» (ریس دیویز)، یک دوست قدیمی، به «جونز» میگوید که نازیها در خرابههای باستانی حفاری کردهاند. در اینجا پس از یک سری تعقیب و گریز، «ماریون» را ربوده و بهعنوان گروگان، نزد «بلاک» میبرند که اکنون با نازیها همراه شده است. «جونز» و «صلاح» با لباس مبدل به خرابهها میروند. و «جونز» با کمک مدال وارد معبدی زیرزمینی مملو از مارهای سمی میشود. او صندوق را پیدا میکند و زمانی که آن را بالا میفرستد، «بلاک»، «توت» و افرادش سر میرسند، «ماریون» را به حفره پر از مار پرتاب میکند و صندوق را با خود میبرند. «جونز» و «ماریون» با برگرداندن یک مجسمه غولپیکر که مارها از آن خارج شدهاند، دیوار معبد را خراب و فرار میکنند. سپس «جونز» به دنبال صندوق میرود و پس از مبارزه و کشتن نازیها، آن را که نورهای عجیبی از خود ساطع میکند، به قاهره باز میگرداند تا با کشتی به آمریکا بفرستد. اما نازیها کشتی را توقیف میکنند و صندوق و «مایون» را به جزیرهای مخفی میبرند، در حالی که «جونز» در کشتی پنهان شده است. در جزیره، «جونز» تهدید میکند که اگر «ماریون» را آزاد نکنند، صندوق را نابود خواهد کرد اما «بلاک» میداند که «جونز» هیچگاه یک اثر باستانی را خراب نمیکند. در اینجا او را دستگیر میکنند و همراه با «ماریون» به یک تیرک میبندند. «جونز» که میداند نور کورکننده صندوق خطرناک است، از «ماریون» میخواهد که به آن نگاه نکند. با باز شدن صندوق همه کشته میشوند و در انتها، «ماریون» و «جونز» تنها بازماندگان ماجرا همراه با صندوق به آمریکا میروند.
درباره فیلم فیلم با استفاده از ساختار و منطق داستانهای مصور و سریالهای سینمائی قدیمی جذابیتی فوقالعاده دارد، اما برای لذت بردن از آن، باید از شر واقعیتهای تاریخی (آلمانیها تا پیش از 1940 در آفریقا نیرو نداشتند) و فیزیکی (کیسه شنی به آن کوچکی نمیتواند هم وزن آن مجسمه فلزی باشد که «جونز» در ابتدای فیلم جابهجا میکند) و عقل و منطق خلاص شد. با وجود آنکه فیلم پُر از کشت و کشتار و زد و خورد است، اسپیلبرگ با طفره رفتن از نمایش مستقیم خشونت، و استفاده از طنز (بهعنوان نمونه، صحنه معرفی «ماریون» و مسابقه نوشخواری او با یک مرد غولپیکر یا صحنه رویاروئی «جونز» با یک غرب شمشیر به دست نخراشیده در بازار قاهره) لحن فیلم را به فانتزی نزدیک میکند و با توجهش به جزئیات - مثل نفرت «جونز» از مادر و گرفتار شدنش در گودال پُر از مار - بهفیلم غنای بیشتری میبخشد.
دهه ی ۱۹۳۰ مأموران اطلاعاتی به باستان شناس و ماجراجوی امریکایی، «ایندیانا جونز» (فورد) می گویند که «هیتلر» در پی یافتن صندوق مقدس گم شده است تا از آن برای مقاصد سلطه جویانه اش استفاده کند. آنان از «جونز» می خواهند تا صندوق را پیدا کند و به امریکا بیاورد...