هنوز معلوم نیست واقعاً چه کسی به آنها خبر داده بود. حتی خودِ «گای فاکس» سربازِ انگلیسی، هم از دیدن آنها تعجب کرد. وقتی مجبورش کردند که از زیرِ عمارتِ پارلمانِ انگلستان بیرون بیاید، دیدند که ۳۶ بُشکه باروت همراهش داشته است. بُشکه ها را زیرِ انبوهی از آهن و چوب مخفی کرده بود. قرار نبود کسی از کارِ او باخبر شود. گای فاکس تصمیم گرفت لب از لب وا نکند. اما شکنجه هایی که نصیبش شد، سخت تر از آن بود که طاقت بیاورد. بنابراین، اعتراف کرد که می خواسته پارلمان را درست در روزی که جیمز اوّل افتتاحش می کند، دود کند و به هوا بفرستد. این کاتولیک ناراضی می خواست بریتانیا را تا حد مُمکن ناامن کند. اگر کشور ناامن می شد، مُمکن بود که جیمز از سلطنت کناره گیری کند و شاهی به حکومت برسد که به کاتولیک ها بیش از این احترام بگذارد. قرار نبود کسی از کارِ او باخبر شود. اما همه چیز لو رفت. یکی از نماینده های پارلمان، لُردی کاتولیک بود. در نامه ای بدونِ امضا که به دستش رسیده بود، از او خواسته بودند که در جلسه افتتاحیه حاضر نشود. یعنی همین نامه دل سوزانه همه چیز را به هم ریخت؟ یعنی یک کاتولیک به کاتولیکی دیگر خیانت کرد؟ بعد از اعتراف های گای فاکس و دستگیری هم دست هایش، آنها را در روز پنجم نوامبر ۱۶۰۵ میلادی، اعدام کردند. پنجم نوامبر، سال ها است که به «روزِ فاکس» مشهور است و دسته ای از انگلیسی ها، در این روز خوش می گذرانند و از اینکه توطئه فاکس نقش برِ آب شده است، شادی می کنند. عروسک هایی شبیه او را آتش می زنند و نقابی شبیه چهره او را به صورت می زنند. درست است که گای فاکس را ۴۰۱ سال پیش اعدام کرده اند، اما سالی یک بار، حضورش را به مردم آن کشور (و همین طور نمایندگانِ پارلمان و خاندانِ سلطنتی) اعلام می کند.
•محافظه کاری مارگارت تاچر
داستانی که در خط های بالا خواندید، یکی از چند ایده ای بود که نویسنده های رُمانِ گرافیکی «ک مثل کین خواهی» در ذهن داشتند. داستانِ واقعی گای فاکس این امکان را به آنها می داد فاکسی دیگر خلق کنند و درباره آینده ای که نمی توان از آن گریخت، هشدار بدهند. نسخه اولیه داستان، در،۱۹۸۱ در یکی از مجله های کامیک منتشر شد، اما وقتی مجله به دلایلی تعطیل شد، داستان ک مثل کین خواهی، هنوز تمام نشده بود. هشت سال بعد، نسخه کامل داستان، در قالبِ کتاب به بازار عرضه شد. ک مثل کین خواهی، یک جور واکنش بود نسبت به دولت «مارگارت تاچر» نخست وزیرِ وقتِ انگلستان. روشی که او برای اداره دولت انتخاب کرده بود، به مذاق خیلی از انگلیسی ها خوش نمی آمد و نویسنده های ک مثل کین خواهی هم به این فکر افتادند که می شود آن دولت را در داستان به دولتی فاشیستی/ پلیسی تبدیل کرد. وقتی از «دیوید لوید» یکی از دو نویسنده ک مثل کین خواهی پرسیدند که اگر بخواهد چکیده ای از داستانش را برای کسی تعریف کند چه می گوید، جواب داد که «تعریف کردن یک چکیده، یعنی قبولِ این حقیقت که داستان چیزهای اضافه ای دارد و این اضافه ها را می شود حذف کرد. اما این طوری فکر نمی کنم.» در عوض، لوید ترجیح داد به مایه سیاسی این رُمانِ گرافیکی اشاره کند. «خیلی ساده است. هر آدمی حق دارد از فردیتِ خودش دفاع کند. هیچ کسی، حتی دولت، حق ندارد او را از خواسته اش منصرف کند.» لوید درباره گای فاکس و نسبتش با ک مثل کین خواهی می گوید: «نسبت روشن و واضحی است. ما فکر کردیم که او را می توانیم یکی از پیشگامانِ هرج و مرج طلبی در تاریخ بدانیم. بعد وقتی به کتاب های تاریخ مُراجعه کردیم، دیدیم که اشتباه نکرده ایم. این مراسم های پُرشورِ پنجم نوامبر، اثرش را روی ما گذاشته بود.» علاوه بر این، لوید از چیزهایی حرف می زند که بحث های روز هستند. «درست است که بعد از ۱۱ سپتامبر آمریکایی ها به فکر تروریسم افتادند، اما قبل از اینها به این قضیه فکر کرده بودیم. هیچ چیز به اندازه تروریسم خطرناک نیست. در عین حال، این سئوال هم مطرح است که آیا می توان هر حرکت و اقدامی را تروریستی نامید؟ ما در دوره ای زندگی می کنیم که همه مباحث مخلوط شده اند و کمتر کسی به فکر این چیزها است. تکلیف خیلی چیزها را باید روشن کرد.»
•هدیه ای برای یک دوست
«اندی واچوفسکی» و «لری واچوفسکی» برادرهای بااستعدادی هستند. حتی فکرش را هم نکنید که آنها سه گانه ماتریکس را فقط محض تفریح، یا خوش آمدنِ دلِ خودشان ساخته اند. آنها کامیک بوک ها و رُمان های گرافیکی را دوست دارند و فکر می کنند مهمترینِ مسائلِ بشری را می توان از دلِ همین کتاب ها بیرون کشید. حق با آنها است؟ شاید. خیلی های دیگر هم هستند که روی این کتاب های به ظاهر بی اهمیت، حسابِ ویژه ای باز کرده اند و در اهمیت شان مقاله ها و رساله های عظیمی نوشته اند. برادران واچوفسکی می خواستند ک مثل کین خواهی را خودشان به فیلم تبدیل کنند. این، یکی از محبوب ترین کتاب هایشان بود. اما ماتریکس ها همه وقت شان را گرفته بود و بعید می دانستند که به این زودی ها هوسِ ساختنِ فیلمی دیگر (در حد و اندازه سه گانه ماتریکس) به سرشان بزند. این بود که در یک اقدامِ کاملاً دوستانه، فیلمنامه ای را که خودشان از روی ک مثل کین خواهی نوشته بودند، در اختیارِ «جیمز مک تیگ» گذاشتند که در ساخت ماتریکس ها دستیار آنها بود.
• ۲۰۲۰: انگلستان زیر سایه فاشیسم
جیمز مک تیگ گفته است که قبل از ساختنِ ک مثل کین خواهی، چند فیلمِ مُهمِ تاریخِ سینما را یک بارِ دیگر مرور کرده است؛ مثلاً «نبرد الجزیره»، ساخته «جیلو پونته کورو» را، یا «پرتقالِ کوکی» ساخته «استنلی کوبریک» را. خب، پیدا کردن شباهت بین این دو فیلم، البته آنقدرها هم سخت نیست، اما در حالتِ عادی، کم تر کسی چنین فیلم هایی را کنارِ هم می نشاند. مک تیگ می گوید «برداشتِ من از ک مثل کین خواهی این بود که هر دولتی باید هوای مردم را داشته باشد، وگرنه راه به جایی نمی برد. من در هر دوی فیلم ها (نبرد الجزیره و پرتقالِ کوکی) هم چنین مفهومی را می بینم. در فیلمی هم که من از روی ک مثل کین خواهی ساخته ام، چنین چیزی هست. این جا شما با انگلستانی روبه رو هستید که زیر سایه فاشیسم است. فاشیسم اروپایی، خطرناک ترین ویروسی است که در عالم سیاست پیدا می شود. من سیاستمدار نیستم، این را به عنوان آدمی معمولی می گویم.» نسخه اولیه فیلمنامه برادران واچوفسکی، دقیقاً از روی کتابِ ک مثل کین خواهی نوشته بود، واو به واوِ داستان را به فیلمنامه تبدیل کرده بودند. اما زمانی که مک تیگ هدیه دوستانش را با جان و دل پذیرفت، قرار شد تغییراتی در متن بدهند. زمان اصلی داستان، به سالِ ۲۰۲۰ منتقل شد، یعنی به ۱۴ سال بعد. و بازگشت های زمانی (فلش بک ها) هم در دهه ۱۹۹۰ اتفاق می افتند. «این طوری همه چیز واقعی تر به نظر می رسد، حتی ترسناک تر. چون فکر می کنید که فاصله زمانی زیادی تا سال ۲۰۲۰ ندارید. مثل همه آدم هایی که وقتی رُمانِ ۱۹۸۴ (نوشته مشهور جورج اُرول) را می خواندند، رعشه به اندام شان می افتاد و به این فکر می کردند که نکند واقعاً در،۱۹۸۴ چنین مصائبی به جانِ آدم ها بیفتد؟» برادران واچوفسکی بنا به خواسته مک تیگ، تغییرهای دیگری هم در داستان فیلم دادند. «از آنها خواستم که فکری برای پُر و پیمان بودنِ داستان بکنند. ک مثل کین خواهی، روی کاغذ با فیلم تفاوت هایی دارد. آن قدر شخصیت در رُمان هست که فکر می کنید خدایا چه نابغه هایی آن را نوشته اند. اما اگر قرار بود همه آنها را در فیلم هم بیاوریم، مجبور بودیم زمانِ فیلم را سه برابر کنیم. از برادران واچوفسکی خواستم تا جایی که ممکن است، شخصیت هایی را که شباهت هایی به هم دارند، در هم مخلوط کنند. اگر هم نشد حذف شان کنند. بین همه فیلم ها و کتاب ها تفاوت هایی هست. هیچ اقتباسی نمی تواند عینِ کتاب باشد. اگر چنین باشد، فیلم خوبی نیست.»
•آنچه شما خواسته اید
ک مثل کین خواهی، یک فیلمِ معمولی نیست. سر و شکلِ فیلم های معمولی را ندارد. داستانِ جذابی دارد، ولی ممکن است حوصله بعضی را سر ببرد. اما همه اینها دلیلِ خوبی برای دوست نداشتنِ فیلم نیستند، چون ک مثل کین خواهی، یکی از دیدنی ترین (اگر نگوییم بهترین) اقتباس هایی است که از یک رُمانِ گرافیکی شده است. مهم ترین نکته ای که در طولِ تماشای فیلم نباید از آن غافل شد، ترکیبِ درستِ سیاست و تحرک (اکشن) است، چیزی که کمتر درست از آب درمی آید. اما اینجا، با نمونه ای واقعاً کم یاب روبه رو شده ایم. شخصیتِ «و» (یا به فارسی: ک)، آدمی عجیب و غریب است. می خواهد به سُنّتِ گای فاکس، پارلمانِ انگلستان را به هوا بفرستد و برای شروع، ساختمانِ دادگستری را منفجر می کند و با موسیقی های کلاسیک، بالا و پایین می پرد. هدفِ «و»، این است که حکومت خودکامه ای را که در انگلستان به قدرت رسیده، برکنار کند. یکی از شعارهای این هرج و مرج طلب این است: آزادی؛ برای همه.
•ذهنِ در بند
«چسلاو میلوش» شاعرِ مشهوری است. اهل لهستان است و بیست و شش سال پیش، برنده جایزه نوبلِ ادبی شد. میلوش کتابی دارد به نامِ «ذهنِ در بند»، که اساساً درباره توتالیتاریسم (خودکامگی) است. ذهنِ در بند، متأسفانه، تمام و کمال به فارسی ترجمه نشده است، اما چند فصل ابتدایی آن را «دکتر عباس میلانی» به فارسی برگردانده و در «چند گفتار درباره توتالیتاریسم» (نشرِ اختران، ۱۳۸۱) منتشر کرده است. میلوش در تکه ای از این کتاب می نویسد: «آمریکایی هایی که به سرشت قوانین خود واقف اند، دموکراسی را به قایق غریبی تشبیه می کنند که در آن هرکسی، به سویی پارو می زند. نابسامانی و سوءاستفاده متقابل فراوان است. هماهنگ کردن مردم هم کارِ دشواری است. در قیاس با چنین قایقی، کشتی تندرو توتالیتر، که پاروزنان، به سرعت پیش می تازد، شکست ناپذیر جلوه می کند. امّا گاه کشتی توتالیتر، به سنگی می خورد و به گِل می نشیند، و قایق دموکراسی، از کنارِ همان سنگ، آرام پیش می راند.» (چند گفتار…، صفحه ۹۳) جیمز مک تیگ کارگردان فیلمِ ک مثل کین خواهی هم در یکی از مصاحبه هایش گفته است که «مسئله مهم این است که گاهی از دلِ حکومت های دموکرات، آدم هایی بیرون بیایند که به توتالیتاریسم علاقه دارند. در مقابل آنها چگونه باید ایستاد؟ آیا راهِ حلّ درست و اساسی، هرج و مرج طلبی (آنارشیسم) است؟ روزی که کارگردانی این پروژه را قبول کردم، از دو استاد علوم سیاسی هاروارد تقاضای ملاقات کردم. در آن دیدارها خلاصه داستان را برای شان تعریف کردم و از آنها خواستم که به لحاظ سیاسی، ماجرا را برایم روشن کنند. در واقع، اگر کمک آنها نبود، شاید به نتیجه نمی رسیدم.»
•حوصله هیچ کسی را ندارم
نباید گولِ ریش و موی انبوهش را خورد. درست است که قیافه اش به آدم هایی می ماند که همین حالا از دلِ غاری تنگ و تاریک، یا جنگلی دوردست بیرون آمده اند و بویی از انسانیت نبرده اند، اما واقعیت چیز دیگری است. «آلن مور» یک انگلیسی واقعی است. پنجاه و سه سال قبل، در نورث همپتن به دنیا آمده و بیش تر کارهایش در مجله مشهور و مهمی مثل «دی سی» چاپ شده اند. یک داستان نویس درجه یک، با ذهنیتی سرشار از خلاقیت و ایده های نبوغ آمیز. اما رابطه نابغه غارنشین و سینما، همیشه رابطه ای یک طرفه و البته خصمانه بوده است. آلن مور می گوید که علاقه ای به ساخته شدن داستان هایش ندارد و ترجیح می دهد آنها لابه لای صفحات مجله ها باقی بمانند. حکایت دشمنی او با سینمای هالیوود، یکی از مشهورترین داستان های تاریخ سینما است. می گوید وقتی او را به نمایش خصوصی «از جهنم» (که براساس یکی از رُمان های او ساخته شده است) دعوت کردند، با اکراه وارد سینما شد. با نفرت به آدم هایی که روی صندلی ها نشسته بودند نگاه کرد و پیش از آنکه چراغ ها را خاموش کنند، شروع کرد به بازی کردن با ریشِ انبوهش. در جوابِ لبخندهایی که نثارش می شد (خیلی ها در سالن سینما بودند که رمان های گرافیکی او را دوست داشتند) رویش را برمی گرداند و بالاخره، وقتی فیلم روی پرده افتاد، شروع کرد به غُر زدن و موقعی که ده دقیقه از شروع فیلم گذشت، از جا بلند شد، یکی از بدترین فُحش های عالم را، با صدایی که همه آدم های توی سینما بشنوند، نثارِ کارگردان و باقی عوامل فیلم کرد و از سالن بیرون زد. می گویند وقتی فردای آن شب، از کمپانی تولید فیلم تلفنی با او تماس گرفتند، چنان عربده ای کشیده که صدایش را همه کارمندهای کمپانی شنیده اند! خب، چه می شود کرد؟ این روشِ معمولِ آلن مور است. علاقه ای ندارد که کسی درباره سینما، هالیوود و اقتباس از رُمان های گرافیکی با او حرف بزند. «چون همه شان ابله اند. یک مُشت آدمِ بی سواد، یک مُشت تاجرِ بی کلّه، یک مُشت نفهم که فکر می کنند همه چیز را می فهمند. با آنها باید این طوری حرف زد. باید بهشان یادآوری کرد که چیزی حالی شان نیست. اگر به آنها احترام بگذارید، هوا برشان می دارد. آن وقت فکر می کنند کسی هستند. ولی نیستند. وقتی اسم هالیوود را می شنوم، پوست تنم مور مور می شود. موهایم سیخ می شوند. حس می کنم با یک عده زبان نفهم روبه رو شده ام که می خواهند ایده های خودشان را به من تحمیل کنند. خیلی دلم می خواهد رمانی بنویسم که در آن یک آدم عاقل و خوش ذوق، هالیوود را بترکاند و این دروغ بزرگ را بفرستد هوا.» خب، فکر می کنید دلیل این همه بد و بیراه چیست؟ یعنی کمپانی تولیدکننده فیلم، از آلن مور اجازه نگرفته است؟ آنها به مور خبر داده بودند. خودش می گوید «من از این برادران واچوفسکی خوشم نمی آید. وقتی ماتریکس را دیدم، حالم بد شده بود. خیلی بد بود. نمی دانم کدام یکی شان با من تماس گرفت. کلّی از من تعریف کرد که بهش گیر ندهم. گفت این داستانت را می خواهیم فیلم بکنیم. حاضری فیلمنامه را بخوانی؟ بهش گفتم فیلمنامه خواندن کار من نیست، من کارهای مهمتری توی این دنیا دارم. شما هم اگر نمی توانید داستانی برای فیلم تان بنویسید، به کار بقیه کاری نداشته باشید.» آلن مور در یکی از چند مکالمه اش با تولیدکننده های فیلم، گفته بود که اگر دست از سرش برندارند و بخواهند نامش را در عنوان بندی فیلمی که روانه سینماها می کنند بیاورند، به نشانه اعتراض نامش را از همه کارهایی که برای دی سی کرده حذف می کند و دیگر برایش مهم نیست که کسی او را به یاد بیاورد یا نه. مور اضافه کرده بود که هرچند این کار برایش آسان نیست، ولی حس می کند چاره دیگری برایش نمانده است.
•ولی من کاملاً راضی ام
آلن مور تنها نویسنده ک مثل کین خواهی نیست. در حقیقت، او صاحب نیمی از کتاب است. نیمه دیگر کتاب، به «دیوید لوید» تعلق دارد که به خلافِ دوستش، مزاجی آتشین و اخلاقی تُند ندارد. لوید می گوید «من از نتیجه کار راضی ام. فکر می کنم نمی شود بهتر از این یک رُمان گرافیکی را به فیلم درآورد. مهم ترین چیزی که باعث شد فیلم را دوست داشته باشم، این بود که دیدم برادران واچوفسکی و جیمز مک تیگ، شیفته این جور داستان ها هستند. در چنین مواقعی است که نتیجه کار دیدنی از آب درمی آید.» خب، پس یعنی لوید موافقتی با غُرغُرهای همکارش ندارد؟ «نه، واقعاً نه. آلن یکی از نازنین ترین آدم های روی زمین است. من هم خیلی دوستش دارم. ولی فکر نمی کنم حرفش درست باشد. آلن به تصویری که روی پرده سینما می افتد اعتماد ندارد. فکر می کند چیزی که خودش خلق کرده، بهتر از هر فیلمی است. منظورش قطعاً همین است.»
•به معماری لندن چه کار دارید؟
خب، حالا که به آخرِ این یادداشت رسیده ایم، بگذارید به یکی از یادداشت های منتقدها سری بزنیم و ببینیم آنها درباره فیلم چه می گویند. «راجر ایبرت» منتقد سینمایی روزنامه «شیکاگو سان تایمز» در ریویویش راجع به «ک مثل کین خواهی» به این اشاره کرده بود که هرچند فیلم از روی یکی از رُمان های گرافیکی «آلن مور» ساخته شده، (رُمانِ گرافیکی، یک جور کامیک بوک است که مخاطب هایش بزرگ ترها هستند و معمولاً به دردِ بچه ها نمی خورد. تاریخچه خشونت، ساخته دیوید کراننبرگ هم از روی همچو داستانی ساخته شده است.) اما نباید از حضور «برادران واچوفسکی» به عنوان فیلمنامه نویس ها غافل شد. ایبرت نوشته بود که داستان سه گانه ماتریکس (ساخته اندی و لری واچوفسکی) هم راجع به جماعتی از شورشیان بود که علیه یک نظام متّحد می شدند. فیلم، پُر از ایده های درخشانی است که نمی شود بی اعتنا از کنارشان گذشت، مهمتر از همه اینکه کارگردان راهی پیدا کرده تا تماشاگرش، اسیرِ کشفِ پیام ها نشود. ایبرت در عین حال، این سئوال را مطرح می کند که آیا فیلم ک مثل کین خواهی را باید داستانی تمثیلی (و پیش گویانه) دانست که سالِ ۲۰۲۰ میلادی را به نمایش می گذارد یا نه، صرفاً با یک جور تخیلِ نابِ تصویری روبه رو هستیم؟ جوابی که خود او می دهد، طبیعی ترین و منطقی ترین چیزی است که می توان گفت؛ اینکه به خاطر تنوعِ خواسته های آدم ها، و تفاوتِ ذهنیت شان، هر برداشتی درست و منطقی به نظر می رسد. ایبرت در ریویویش توضیح می دهد که یکی از ایده های فیلم ک مثل کین خواهی، همان عقیده ای است که «و» به زبان می آورد و می گوید مردم نباید از طبقه حاکم بترسند، در واقع، این طبقه حاکم است که باید از مردم هراس داشته باشد. در توضیح این گفته ایبرت اضافه می کند که حق، البته، با «و» نیست و صورت آرمانی یک حکومت واقعی آن است که طبقه حاکم و مردم پاسخگوی همدیگر باشند تا همه چیز روال منطقی اش را طی کند. به محض اینکه یکی از دو طرف بترسد، خشونت پدید می آید. یکی از بامزّه ترین چیزهایی که ایبرت در ریویویش به آن اشاره می کند، خشونتی است که در ک مثل کین خواهی، نثار لندن، پایتخت بریتانیا، می شود. ایبرت می گوید که لندن را دوست دارد و از اینکه دیده موجود خبیث انسانی مثل «و» شهر را تهدید می کند، احساس خوبی نداشته و اصلاً نفهمیده که چرا او (شاید هم کارگردان) باید انتقامش را از «معماری» این شهر بگیرد!
در سال ۲۰۲۰ در انگلستان یک رهبر فاشیست به اسم آدام ساتلر بر مردم حکومت می کند که معتقد است مردم به آزادی احتیاج ندارند و تنها کافیست در آرامش باشند. در همین زمان فرد مرموزی با اسم مستعار وی (V) تصمیم می گیرد با این نظام استبدادی مقابله کند. او که یک نقاب پلاستیکی بر چهره دارد جان دختری به اسم ایوی را که مورد حمله اراذل و اوباش قرار گرفته نجات می دهد و سپس از او می خواهد که در این راه او را یاری دهد اما ایوی از برخورد حکومت هراس دارد زیرا تلاشهای گسترده آنها برای کشف هویت واقعی وی آغاز شده است.