علی اصغر بیات : از زمانی که انسان به یاد می¬آورد ظلم و ستم در زندگی او جای داشته است و همیشه انسان هایی که بر علیه ظلم بر می خیزند نماد قدرت و...
25 آذر 1395
از زمانی که انسان به یاد می¬آورد ظلم و ستم در زندگی او جای داشته است و همیشه انسان هایی که بر علیه ظلم بر می خیزند نماد قدرت و پاکی و خیر می شوند. نظام برده¬داری از گذشته¬های بسیار دور در بین انسان ها رایج و از ظالماانه رین کارهای انسان ها بوده است و در این بین بیشترین ظلم بر سیاه پوستان آفریقایی واقع شده است. آنها را از سرزمینشان، مردمشان و اقوامشان به اجبار ربوده و به کشورهای اروپایی و آمریکایی برای برده داری می بردند. به راحتی کودکان سیاه را از مادرانشان و همسران را از یکدیگر جدا کرده و تا ابدیتی تحقیر آمیز و سخت برای کار اجباری به مزارع و معادن می¬فرستادند. هر از چند گاهی برده¬ها علیه اربابانشان می ایستادند و چه موفق یا ناموفق، به اسطوره¬های مردم ضعیف تبدیل می¬شدند. فیلمنامه جانگو که توسط کوئنتین تارانتینو نوشته شده است در مورد برده¬ای سیاه پوست است که به همراهی یک آلمانی انسان دوست و دشمن برده¬داری، به کشتن سفید پوستان برده¬دار می¬رود.
جانگو آزاد می شود: «جانگو آزاد می شود» فیلمی است به کارگردانی "کوئنتین تارانتین" کارگردان نو آور و خلاق سینمای هالیوود. این فیلم در مورد داستان آزادی برده ای سیاه پوست به نام "جانگو" و مسیر زندگی او تا پیدا کردن همسرش "برومهیلدا" و همراهی اش با یک جایزه بگیر آلمانی الاصل به نام "دکتر شولز" است.
کوتاه در مورد کوئنتین تارانتینو: تارانتینو از کارگردانان صاحب سبک و نوآور سینمای هالیوود است که اکثر فیلم های او دارای خشونت زیاد و سکانس-هایی شلوغ و درهم برهم و نوآوری هایی است که در هیچ کارگردان دیگری مشاهده نمی شود. در اصل تارانیتو یک روش سینمایی نیز است. او که تحت تأثیر سینمای خشن هنگ کنگی و وسترن اسپاگتی (سینمای مورد علاقه او) قرار دارد، بیشتر فیلم های خود را وابسته به این دو سینما می سازد. فیلم «جانگو آزاد می شود» نیز در ژانر وسترن اسپاگتی ساخته شده است تا بتواند ادای دین خود به این سینما را تکمیل کند.
نظام برده داری در ایالات متحده آمریکا: در گذشته دور و تا قبل از لغو نظام برده داری توسط آبراهام لینکلن، رئیس جمهور وقت آمریکا، که در خلال جنگ بزرگ داخلی آمریکا صورت گرفت، برده داری یکی از کثیف ترین روش های استفاده و آزار سیاه پوستان در سراسر ایالات متحده آمریکا بود. به طوری که برده ها از هیچ امتیاز قانونی برخوردار نبودند و صاحبان آنها در اصل صاحب مال و جان آنها بودند و زمانی که برده ای توسط مالک خود مورد تجاوز قرار می گرفت و یا حتی کشته می شد، هیچ قانونی برای دفاع او وجود نداشت. بردگان به ظالمانه¬ترین روش ممکن از خانواده های خود جدا و به مزارع و معادن فرستاده می شدند که تا لحظه ای که جان دارند به اربابان خود خدمت کنند. در نهایت این نظام برده داری با پی¬گیری زیاد و رشادت آبراهام لینکلن از بین رفت و به صورت قانونی تحویل مجلس آمریکا داده شد تا دیگر در این ایالات کسی حق آزار، خرید و کشتن سیاه پوستان را نداشته باشد. فیلم های زیادی در مورد فرار برده ها و رشادت های آنها ساخته شده است، تارانتینو نیز تلاش کرده است فیلمی در این زمینه بسازد.
شخصیت های فیلم: جانگو: برده ای سرکش و نقش اصلی فیلم، با بازی جیمی فاکس، است که همواره در حال فرار و به دست آوردن آزادی است. جانگو عاشق همسرش برومهیلدا است و داستان فیلم هم در مورد پیدا کردن برومهیلدا و آزاد کردن اوست.
دکتر شولز: دکتر شولز آلمانی الاصل، با بازی کریستوف والتز، یک جایزه بگیر است که شغل او پیدا کردن و کشتن افراد تحت تعقیب دولت است و در ازای آن جایزه دریافت می کند. جان افراد مجرم کمترین اهمیتی برای او ندارد و در عین حال برای انسان های مظلوم، مانند برده ها، اهمیت بسیاری قائل است.
کلوین کندی: کلوین کندی، با بازی لئوناردو دی کاپریو، جوان ثروتمندی است که زمین های زیاد و برده های بی شماری دارد و به مبارزات بین برده ها علاقمند است. همسر جانگو به صورت اتفاقی به او فروخته شده و جزو اموال اوست.
استفن: استفن، با بازی فوق العاده ساموئل ال جکسون، پیشخدمت سیاه پوستی است که سال ها برای خاندان کندی خدمت کرده است و از سیاه پوستان به شدت متنفر است.
داستان فیلم: دکتر شولز به دنبال برده ای به نام جانگو است تا چهره 3 برادر فراری را به او نشان دهد و به این ترتیب مسیر این دو با هم یکی می شود. این سه برادر در واقع کسانی هستند که در مزرعه قبلی باعث جدایی و آزار شدید جانگو و همسرش برومهیلدا شده اند. زمانی که دکتر شولز و جانگو این سه نفر را پیدا می کنند، جانگو دو نفر آنها را هلاک می کند و باعث می شود که دکتر شولز بسیار از او خوشش بیاد. در همین مسیر دکتر شولز متوجه می شود که همسر جانگو فروخته شده است و تصمیم می گیرد به او کمک کند. برومهیلدا در مزرعه ای به نام کندی لند و به کلوین کندی فروخته شده است و دکتر شولز و جانگو می خواهند که به صورت قانونی او را بخرند تا بتوانند حکم آزادی او را بدست آورند. کلوین کندی آدمی بسیار دمدمی مزاج و بدخلق است و دکتر شولز و جانگو می¬خواهند به عنوان خریدار برده مبارزه ای وارد کندی لند شوند و با کلک برومهیلدا را خریداری کنند. هنگامی که دکتر شولز در حال عقد قرارداد آزادی برومهیلدا است که استفن، پیشخدمت اصلی کلوین، متوجه می شود که نقشه ای در کار است و این دو برای خرید برده مبارزه ای نیامده اند و برای بدست آوردن برومهیلدا آمده اند و باعث می شود که دکتر شولز برای آزادی برومهیلدا مبلغ بسیار زیادی پرداخت کند. در نهایت بعد از پایان گرفتن حکم آزادی برومهیلدا و در این مسیر با دیدن وقایع بسیار دردناک از جمله دستور کلوین به افرادش که دارتانيان، برده فراری را سگ هایش زنده زنده تکه و پاره کنند، دکتر شولز نفرت بسیار زیادی از کلوین پیدا کرده و بالاخره کنترل خود را از دست می دهد و کلوین را می کشد که همین امر باعث کشته شدن خودش توسط افراد کلوین می شود. جانگو نیز توسط افراد کلوین اسیر و برای کار در معادن فرستاده می شود ولی جانگو با حربه ای افرادی که او را می برند، می کشد و به مزرعه باز می گردد و ضمن آزاد کردن همسرش، تمام افراد کلوین و حتی خواهر او و استفن، سیاه خائن، را نیز می کشد. فیلم در یک صحنه کلاسیک با به آتش کشیدن مزرعه کندی لند به پایان می رسد.
نتیجه: فیلم های تارانتینتو همواره سرشار از خشونت است و این فیلم نیز دارای خشونت زیادی است و در بسیاری از بخش های فیلم شاهد صحنه های خشن هستیم؛ مانند جنگ بین دو برده، کشته شدن برده فراری توسط سگ ها، کشتن قاتل فراری درست در لحظه ای که پسر نوجوانش کنارش هست و ... که تمام این مسائل باعث شد تا فیلم او درجه نمایش R را به خود اختصاص دهد.
در سال 2007 بود که کوئنتین تارانتینو در مورد نوشتن فیلمنامه¬ای در مورد یک سیاه پوست و مربوط به زمان قبل از آغاز جنگ بزرگ داخلی آمریکا صحبت کرد. او در مورد ساخت یک فیلم "وسترن اسپاگتی" صحبت کرد و اعلام داشت که نمی خواهد فیلمی در مورد برده¬داری به روش مرسوم بسازد، بلکه می خواهد فیلمش یک وسترن باشد تا نوآوری در ساخت این گونه فیلم ها باشد. فیلم جدید تارانتینو دارای نقاط ضعفی در برخی قسمت¬هاست؛ مثلا اولین تیر جانگو که با دقت بسیار روانه می شود و برای برده ای که تا به حال اسلحه به¬دست نگرفته است کمی غیر قابل باور است. اگر قبلا جانگو تیرانداز ماهری بوده است باید اندکی از سکانس های فلش بک به گذشته تیر اندازی جانگو اختصاص داده می شد که البته به نظر می¬رسد جانگو از کودکی برده بوده است و هیچ زمان تیراندازی را تجربه نکرده است. اینکه جانگو با شلیک اول و از فاصله دور چنین هدف متحرکی را از پا در بیاورد تا حدی دور از واقعیت بود. و یا در مورد مرگ دکتر شولز که خیلی آشفتگی بود و انگار برنامه مشخصی برای کشته شدنش وجود نداشت و فقط قرار بود دکتر شولز در فیلمنامه کشته شود. شخصی که کارش دستگیری تبهکاران است و ذاتا انسان خونسرد و البته در زمان لازم، بی رحم است. به یک باره دکتر شولز که تمام نقشه خودش را به صورت عالی و بند بند عملی کرده است، از کوره در می¬رود و با کشتن کلوین کندی، خودش هم بلافاصله کشته و باعث بهم خوردن نقشه می¬شود. صحنه ای که دکتر شولز کشته می¬شود آنقدر شلوغ و سریع است که حتی درام هم نیست و بیننده وقت نمی¬کند تا با او همزاد پنداری کند و سریعا متوجه سکانس های بعدی و تیراندازی های متوالی جانگو و افراد کلوین می¬شود.
از نقاط قوت فیلم هم اهنگ گذاری بسیار عالی فیلم است. حتی در آهنگ گذاری فیلم هم تارانتینو دارای نوآوری است و خاص بودن خود را در آن به نمایش می گذارد. از آهنگ بتهوون تا موسیقی پاپ گرفته تا موسیقی هیپ هاپ آمریکایی ،همگی در قسمت های درست فیلم قرار دارند و باعث رنگ گرفتن سکانس¬های سیاه فیلم هستند. همان طور که این فیلم یک وسترن جدید و تلفیقی از سینمای کلاسیک و جدید است، دارای موسیقی با همین ترکیب هاست و موسیقی جدید و کلاسیک با هم ادغام شده اند که در این راه تارانتینو بسیار موفق عمل کرده است. فیلم از ریتم بسیار خوبی برخوردار است و در اکثر دقایق این فیلم 165 دقیقه¬ای احساس خستگی به بیننده دست نمی¬دهد. از نکات جالب دیگر فیلم، یادآوری های فیلم و فلش بک هایی است که به گذشته زده می شود و بسیار مناسب و عالی یادآور زندگی گذشته افراد است که با مدت زمان بسیار کوتاه یک قصه را بیان می¬کنند. بازی بازیگران فیلم بسیار خوب و واقعی در آمده است و کریستوف والتز توانست برای بار دوم برنده جایزه اسکار نقش جانبی شود که اسکار قبلی را نیز در فیلم دیگر تارانتینو، حرام زاده های بد ذات، به دست آورده بود. از دیگر بازی های خوب می توان به بازی بسیار زیبای ساموئل ال جکسون در نقش استفان است. او که خودش برده است، به دلیل سال¬های زیادی که برای خانواده کندی خدمت کرده است به درجه نسبتا بالاتری رسیده و رئیس بقیه برده هاست. او به شدت از نژاد سیاه پوست متنفر است و به فکر خدمت صادقانه به ارباب سفید پوست خودش است. او به شدت غرغرو و چابلوس است و ساموئل ال جکسون این نقش را فوق العاده ایفا کرده است.
فیلم های تارانتینو بیننده تارانتینویی می خواهد تا بیشرین لذت را از تماشای این فیلم¬ها ببرد. تارانتینو، روبرت رودریگز و فرانک میلر افرادی هستند که یک شیوه جدید را در سینمای هالیوود بنیان نهادند و این سبک را بر پایه خشونت و داستان هایی به سبک کلاسیک – امروزی استوار کردند و توانستند طرفداران بیشماری را در سراسر دنیا به دست آورند. البته همیشه هم نوآوری با سلیقه عام جور در نمی¬آید و خیلی ها راه مقابله با آن را در پیش می گیرند ولی بسیاری هم از این نوآوری¬ها استقبال کرده و با آغوش باز به سمت آن می¬روند. در تک تک سکانس های فیلم های تارانتینو می توان عشق خالص او به سینما را درک کرد و از آن لذت برد. تارانتینو برای هر سکانس از فیلمش برنامه خاصی دارد و حس و حال خاص خود را به فیلم¬هایش تزریق می کند.
نظر منتقدین: اسپایک لی، کارگردان سرشناس، به شدت فیلم جانگو را کوبیده است و اعلام داشت که به دلیل توهین به اجدادش این فیلم را تحریم می کند. او اشاره داشت که برده داری آمریکا هیچ شباهتی به وسترن ندارد و سیاه پوستی که جایزه بگیر باشد، در آن زمان وجود نداشته است.
بسیاری از منتقدین فیلم جانگوی تارانتینو را به شدت نقد کردند و آن را یک کمدی غیر واقعی از تاریخ نامیدند و می-توان تنها به این جملات تارانتینو در این باره بسنده کرد. زمانی که در یک مصاحبه از او در مورد اینکه چرا تلاش کرده است تا یک داستان برده داری را با یک وسترن مخلوط کند او چنین جواب داد: «این ها دو داستان متفاوت هستند که من همواره می خواستم آنها را بازگو کنم. همیشه دوست داشتم که یک داستان وسترن بنویسم و همواره دوست داشتم داستانی درباره قبل از جنگ داخلی آمریکا در زمان برده داری بسازم. من به هیچ وجه قصد ساخت یک داستان تاریخی را نداشتم و تنها یک داستان ماجراجویی جذاب از تلفیق این دو ساختم.»
یک برده با کمک مربی اش آزاد می شود و با کمک و تعلیم های او تبدیل به یک جایزه بگیر می شود. جانگو برای آزادی همسرش از دست یک مزرعه دار بی رحم اهل می سی سی پی راهی سفر می شود اما...