به ازای هر نفری که با دعوت شما در منظوم ثبتنام میکنند 20 امتیاز میگیرید.
لینک دعوت:
«سیانور» فیلم خوبی نیست. ضعیف است و مهمترین ضربه را از جانب فیلمنامهاش خورده است. عامل اصلی شکست فیلم در «شخصیتپردازی» است و گویی فیلم بویی از این مؤلفه مهم نبرده است. هیچ کدام از کاراکترها به شخصیت تبدیل نشده است و تمام اعمال و رفتارشان در حوزه منطق روایی و درک دراماتیک، قابل توجیه نیست. کاراکترها در فیلم، ماشینهایی هستند بیجان. ممکن است سؤالی پیش بیاید که چطور نبود شخصیتپردازی میتواند فیلمی را در مسیر زوال سوق دهد؟ پاسخش این است که اگر درام بر اساس روابط شخصیتها و کشمکش آنها با خود و یکدیگر شکل میگیرد، پس فیلمی که در ایجاد این روابط ناموفق عمل کرده، قادر به ایجاد درام نیست بلکه یک گزارش بصری را به مخاطب ارائه میدهد.
این گزارش حاصل زاویه دید دانای کل است و از مسیر آغاز به پایان میرسد و این شخصیتها نیستند که در پیچ و خمهای روایت ابتکار عمل را در دست دارند بلکه چشم ناظر کارگردان برای ثبت گزارش یک مرگ از پیش اعلام شده کافی است. برای درک بهتر این مشکل بزرگ «سیانور»، چند مثال میزنم. چه عامل درونیای باعث میشود تا «امیر فخرا» به «هما» (هانیه توسلی) پناه بدهد؟ عشق؟ مگر ما عاشقی در فیلم میبینیم؟ با یک صحنه کافه و چند نصیحت پدرانه از جانب «امیر فخرا» به «هما» عشق پدید میآید؟ چه عاملی باعث میشود تا «هما» پس از سالها به «امیر فخرا» پناه آورد؟ بیپناهی؟ مگر ما چیزی از زندگی و تعلقات خاطر «هما» میدانیم؟ چه عاملی باعث میشود تا «هما» کودک خود را رها کند و به فعالیتهای چریکیاش بپردازد؟ تعهد و تعصبات حزبی؟ مگر ما اصلاً یک پلان از شکلگیری و پختگی اندیشه «هما» را میبینیم؟ با یک شعار که نمیتوان شخصیتپردازی کرد.
همسر تشکیلاتی ِ «هما»، جملهای کنایهآمیز به چریکهای مجاهدین خلق میگوید که «مگر میتوان از کودک خود گذشت؛ امّا به فکر نجات خلق بود» و فیلمنامهنویس/کارگردان با قرار دادن این جمله در فیلم کار خود را راحت کرده و فراموش کرده که کاراکترها با شعار جان نمیگیرند؛ و سؤالی دیگر اینکه چرا «هما» پس از سالها مشتاق است که فرزند خردسالش را ملاقات کند؟ عشق مادرانه؟ مگر ما اصلاً لحظهای بر عواطف و احساسات او درنگ کردهایم؟ مثالهایی که زدم کنش و واکنش دو ارتباط مهم فیلم است که اگر شکل میگرفت، در لحظات مهمی از فیلم شاهد ایجاد یک روایت دراماتیک بودیم امّا چنین نیست. مخاطب چیزی از افراد بیجان نمیداند که با آنها همذات پنداری کند و یا از آنها متنفر باشد. تنها عامل ایجاد ارتباط بین مخاطب و کاراکترها، پیشینه تاریخی است که احساس تنفر ما را در مواجهه با سازمان منحط مجاهدین خلق برانگیخته میکند و پیشینه فرهنگی که نسبت به رفتارهای عاشقانه مترحم میشویم. وگرنه ایجاد عشق بین دو اندیشه متفاوت و متضاد، خودش یک فصل بزرگ کتابهای فیلمنامهنویسی را شامل میشود. ترک فرزند توسط «هما» نیز در ابتدا نیازمند کشمکش «هما» با جامعه حزبی و سپس کشمکش او با خودش است که اصلاً و ابداً شاهد اینها نیستیم و نمیتوانیم این روابط مکانیکی را باور کنیم. به فیلم «خون به پا خواهد شد» ساخته «پل تاماس اندرسن» دقت کنید. پدری پسر خود را ترک میکند امّا قبل از این واکنش، صحنههایی که کنشمند عمل میکنند کداماند؟ همین بس که آنقدر رابطه بین پدر و پسر فاسد شده است که در آخرین صحنهی کنش، پسر خانه پدرش را آتش میزند و پس از این، مخاطب میپذیرد که این پدر توان نگهداری از فرزندش را ندارد.
مسئله مهم دیگر درباره «امیر فخرا»ست. او پروتاگونیست است و در فیلم باید ابتکار عمل را در پیشروی ِ پرونده در دست داشته باشد؛ امّا با حذف این کاراکتر (از ابتدا تا صحنه آخر) در واقع هیچ اتفاقی رخ نمیدهد. «امیر فخرا» نقش یک مترسک را ایفا میکند. نه نقشی در پیشروی پرونده دارد و نه اصلاً از جانب باقی کاراکترها جدی گرفته میشود؛ و این ناظر اصلی –کارگردان- است که او را کنترل میکند. کاش حداقل در این کنترل کمی قهرمانبازی هم وجود داشت که در پایان یک قهرمان ِ مکانیکی داشتیم. فیلم «سیانور» قصد داشته تا یک قهرمان فرعی دیگر را نیز ارائه دهد. «مرتضی صمدی لباف» (بابک حمیدیان) یک مارکسیست مسلمان است و اندیشههای اسلامیاش موجب شده تا مقابل سازمان مجاهدین برآید؛ امّا اینها را تنها در اعترافاتش میشنویم. نه میدانیم چقدر دغدغهاش اسلام و مسلمانی است و نه اصلاً میدانیم چطور به این جایگاه رسیده است. شعاریترین صحنه فیلم هم صحنهی قبل از اعدام اوست. در گوشهای از دیوار که نور به صورت هالهای او را فراگرفته است، با خواندن «قرآن»، وداع میگوید. این قهرمان سازی است؟ بهترین نیست به جای وصله کردن تفکرات و اعتقادات به فیلم، داستانی خلق کنیم که عامل ایجاد این تفکرات باشد؟
«بهروز شعیبی» کارگردانی است که یک گام جلوتر از سایر کارگردانان هم کیش خودش قرار دارد. این گام هم در این است که او، نماها و زوایای دوربین را میشناسد و میداند کجا و چطور باید از بازیگران چگونه نمایی گرفت. امّا این امتیازی برای «بهروز شعیبی» محسوب نمیشود زیرا هر دانشجوی کارگردانی در نخستین ترم دانشگاه باید این مسائل ابتدایی را یاد بگیرد. ببینید سینمای ما در چه وضعیتی است که شناخت نماها و زوایا، فیلمساز را از سایرین جدا میکند. درباره بازیها هم نمیتوان نظری داد زیرا شخصیتی شکل نگرفته که بازی استانداردی وجود داشته باشد و «شعیبی» هم هنوز در نقش «صادق هدایت» مانده و مدام خود را تکرار میکند.